غروب های هر روز
از همان اول باید میفهمیدم به قول معروف، آفتاب لب بامی!
رنگ پریده و خمیده ... با یک عشق زرد و بیمار...دست و پای شکسته و چشم های خاموش...
روزهای قبل رفتنت، وقتی آرام آرام از لبه ی بام زندگی أم میگذشتی، خواستم بگویم بیشتر بمان، ولی نشد!
آخر فکر کردم تو که اصلا توان ماندن نداری ... رفتنی بودی!
+ نوشته شده در سه شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵ ساعت 0:18 توسط ف.دال
|