از همان اول باید میفهمیدم به قول معروف، آفتاب لب بامی!

رنگ پریده و خمیده ... با یک عشق زرد و بیمار...دست و پای شکسته و چشم های خاموش...

روزهای قبل رفتنت، وقتی آرام آرام از لبه ی بام زندگی أم میگذشتی، خواستم بگویم بیشتر بمان، ولی نشد!

آخر فکر کردم تو که اصلا توان ماندن نداری ... رفتنی بودی!