برگرد! تمام آینهها به دنبال تو میگردند!
صدایی پرسید کیستی؟
صدا در گلویم میشکست... من کیستم؟
نقشی از یک چهرهی آبرنگی که زیر باران فراموش شده بود؟
یا رد مغشوش جامانده از تفالههای قهوه، ته یک فنجان؟
شاید سایهای بودم که زیر نور جان میداد...
دستی بخار آینه را زدود و بلندتر پرسید: کیستی؟
چشمهایم درون آینه دنبال جواب میگشت!
کیستم؟
زنی با موهای بلند ایستاده در میان ازدحام یک خیابان که برای سیگارش آتش طلب میکرد؟
ماهیگیر پیری که تور پارهاش را به دریا انداخته بود و منتظر...
یا صیادی که تیرش قلب یک بچه خرگوش را دریده بود؟
سفید مات آینهها محو میشد و من هنوز دنبال چهرهام میگشتم.
دختر بچهای که در حوض آبی پر از ماهی قرمز دست و پا میزد؟
بادبادکی که رها شده بود تا گوشهای از آسمان بمیرد؟
یا کلاغی که در قفس طلایی بال و پر میزد؟
من هیچ نبودم جز طرحی از یک صورت بدون هویت، که خاطرههایش همیشه پررنگتر از آرزوهایش بود.
دختری که سالها پیش در مسیر جست و جوی خوشبختی، خودش را گم کرده بود!
#خودم_که_بی_خودم