هرچقدر هم که عاشقت باشم، هر چقدر هم که خوب و بی‌نظیر باشی، دنیای بعد از تو فرق چندانی با دنیای پیش از تو نخواهد داشت. و این بی‌رحم‌ترین واقعیت روزگار ماست. ببین جانِ من آن‌ها که زندگی را به قبل و بعد از بودن کسی تقسیم می‌کنند یا شاعرند یا نویسنده‌ وگرنه زندگی ساده‌ و معمولی من و تو که تقسیم شدنی نیست. وگرنه حقیقت‌های تلخ دنیای من و تو که قبل و بعد ندارد... مثلا من شک ندارم بعد از تو زمین بازهم با همان سرعت و قدرت قبل می‌چرخد. خورشید از همان سمت قبل طلوع می‌کند، رنگ ماه عوض نمی‌شود حتی بعید میدانم شمعدانی‌های سرخ و صورتی کنار پنجره که پدر همیشه حواسش به نور و آبشان هست، خشک شوند. حتی گمان نکنم بعد از تو جای فصل‌ها عوض شود... بعد تو قرار نیست دنیا به من جور دیگری نگاه کند، مثلا بعد از تو من بازهم مسیر خانه تا ایستگاه اتوبوس را صبح‌ها با چشم‌های نیمه باز طی میکنم، باز هم به لطیفه‌های بانمک دوست شیرین عقلم می‌خندم، باز هم بوی نان قندی نانوایی حسن آقا عقل از سرم می‌برد... اصلا وحشتناک‌ترین قسمتش همین است که بعد از تو قرار نیست من بمیرم! فکر کن باید با چشم‌های باز، حواس جمع و آگاهی کامل، رفتن تو را ببینم و نمیرم! شکستن خودم را حس کنم و نمیرم! فکر کن چقدر ظالمانه‌ست همه‌ی این اتفاقات وحشتناک بیوفتد و دنیا نه تنها نایستد بلکه مکث هم نکند! اما خب میدانی جانِ من، گرچه بعد از تو دنیا همان دنیاست، خورشید و ماه و نانوایی حسن آقا و شمعدانی‌های بابا شاید تغییر نکنند، اما بعید می‌دانم من بازهم همان من قبلی باشد... مثلا بعید می‌دانم بعد از تو بازهم فلان آهنگ را دوست داشته باشم، بعد از تو بازهم عاشق عطر قهوه‌های کافه‌ی همیشگیمان باشم، بعد از تو بازهم شب‌ها خواب‌های خوب ببینم... حتی فکر نکنم بعد از تو بازهم بلد باشم تک تک فصل‌ها را دوست داشته باشم. بعد از تو من تقسیم می‌شود به قبل و بعد. تقسیم می‌شود بین هزار خاطره‌ی سرد تاریک... بعد از تو من خیلی فرق می‌کند. خیلی پیر می‌شود. خیلی ناامید و تنها و غصه‌دار می‌شود. ولی با همه‌ی این‌ها هیچکس جز من رفتن تو را نمی‌فهمد. هیچکس جز من خلاء نبودن تو را حس نمیکند. هیچکس جز من فرق قبل و بعد را نمی‌داند!