اون شب وقتی داشتیم قدم میزدیم تا برسیم به آلاچیقِ روی آب و خاله بالاخره بتونه به قول خودش چهارتا عکس درست و حسابی و جوون کُش بگیره، من اتفاقی چشمم افتاد به یک طاق سنگی کنار مجسمه‌ی شیطان. طاقی که از روی هم گذاشتن سه تیکه سنگ مستطیلی روی هم درست شده بود و با رنگ زرد نور پردازی کرده بودنش! طاقی که گوشه‌ی اون شهر متروک و بین ساختمون‌های نیمه‌کاره‌اش، تک و تنها رها شده بود. طاقی که بی‌نهایت برای من آشنا بود! قلبم فشرده شد... هر قدمی که برمیداشتم و بهش نزدیک‌تر می شدم توی ذهنم خاطرات دو سه سال پیش مرور می‌شد! پررنگ و پررنگ‌تر... خاطراتی که یادآوریش به اندازه‌ی کندن پوست کنار ناخون دردناک و زجر آوره... صداش توی گوشم می‌پیچید، رنگ چشماش، مدل موهاش، ابروهای بامزه‌اش و... توی ذهنم نقش می‌بست. حسی مخلوط از عذاب وجدان، عشق، نفرت و افسوس، ضعیف و بی‌جون به دیواره‌های دلم چنگ می‌انداخت...دو سه قدم بیشتر با طاق فاصله نداشتیم، حالا که از نزدیک می‌دیدمش مطمئن بودم همون طاقیه که توی آخرین عکس الف.ح.معصومی دیده بودم... عکسی که آخرین خاطره‌ی من از اون آدم بود. آدم بی‌رحمی که باوجود مقاومت‌های من و علی‌رغم میلم انقدر روی دوست داشتن و احساسش اصرار کرد که درنهایت تسلیم شدم و بهش دل‌بستم. و بعد یه روز در اوج نامردی ولم کرد... پاهام شل شده بود. دلم می‌خواست بشینم زیر اون طاق، دلم می‌خواست یه لحظه برگردم به چند سال پیش و جای الف.ح.معصومی باشم تا بتونم بفهمم ته دلش واقعا چه حسی به من داشت و برای همیشه از این برزخ رها شم.

به خاله گفتم بیا اینجا عکس بگیریم. وقتی ایستادم زیر طاق، باد خنکی میومد. از فکر اینکه یه روز اون هم اینجا بوده و دقیقا به همین سنگ‌ها تکیه داده، تنم مور مور شد. با خودم فکر کردم توی دل من هزارتا خاطره، هزارتا احساس سرخورده و فراموش شده و هزارتا تجربه‌ی تلخ و اشتباهه که اگر کسی ازش خبر داشته باشه هرگز حاضر نمیشه باهام ازدواج کنه! که اگر دانی ازش خبر داشته باشه دیگه روزی ده بار بهم نمیگه دوستت دارم! بلکه شاید هر نیم ساعت پیام بده: ازت متنفرم!