رفتن و بیهوده خود را کاستن
از پلهها که اومدم بالا، چشمم افتاد به مجسمهی شیر طلایی. تو دلم گفتم فقط تویی که میدونی من اینجا چند نفرو دیدم.
خواهر حقیقیان که لابد اومده بود مطمئن شه دوست دختر داداشش عیب و ایرادی نداره،
اون مرد 62ای با موهای دودی که نگاه کنجکاوش موقع سلام کردن باعث شد بخوام همون لحظه خودمو پرت کنم جلوی اتوبوس،
و از همه مهمتر الف.ح.معصومی که یه بار قرار بود برام ساندویچ سالاد الویه بیاره و فراموش کرده بود و همیشه به بهونهی اینکه گوشیمو ازم بگیره اذیتم میکرد... و خیلیهای دیگه که باید کلی فکر کنم اسم و قیافشون رو یادم بیاد.
ولی شیر طلاییه همهرو میدونست. میدونست من واقعا کیام. آخه هربار که از پلهها میومدم بالا میدیدم که چه جوری اخماشو کرده توهم و داره غر غر میکنه و میگه بازم تو؟ با یه آدم جدید؟
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶ ساعت 15:23 توسط ف.دال
|