گوشه‌ی تاریک ذهنم

دیگه کم کم باید از این ماشینای لیلی و مجنونیِ پارک شده‌ کنار خیابون و شیشه‌های دودی بخار گرفته‌‌شون خدافظی کنم!

کی حتی تصورشو میکنه که منم چند سال پیش از این خاطره‌ها داشتم؟ مثل همه‌ی اینا تو یه ماشین کنار یه نفر و گوشه‌ی همین پارک!

وقتی اینجا خونه گرفتیم، فکر کردم دیگه هر روز موقع رفت و برگشت از این مسیر به خودم و اون فرد و زمین و زمان و درختای پارک و... لعنت می‌فرستم و هی خاطره نقش قبر می‌کنم... ولی اینجوری نشد. روزی ده بار از کنار این پارک رد شدم و حتی یادم نیومد که منم یه روز بجای یکی از این دخترا بودم! بجاش هردفعه با خودم میگفتم اینارو نگا دلشون خوشه‌ها... یا میگفتم عه عه اونجارو نگا! دختره پشت فرمونه! چقد متناقض :/

37

احتمالا تو خونه‌ی جدید دیگه مجبور نیستم صدای مامانِ شاداب رو بشنوم که هر نیم ساعت یه بار آهنگ مزخرف گوشیش نواخته میشه و بعد بلند بلند با شمسی خانوم و اشرف خانوم و مهلا جون و آریا جون و سبزی فروشی محل و نون وایی سر کوچه و ... حرف میزنه!

آخه مامانِ شاداب، خیلی باکلاسه! هر چند وقت یه بار از خارج میاد و همه‌ی خریداشو تلفنی سفارش میده براش بیارن! همیشه هم مکالمه‌اش رو اینجوری شروع میکنه : « سلــآم...خوووووبی؟ سلـــامتی؟ ... »

و من هیچ وقت نتونستم ببینمش یا حتی بفهمم تو کدوم طبقه‌ی خونه بغلی زندگی میکنه! و کجا با گوشیش حرف میزنه که صداش انقدر واضح و بدون هیچ گونه قطع و وصلی تو اتاق من میپیچه!

با این حال همه‌ی حقایق فوق، بعلاوه‌ی اینکه بچه‌اش کنکور داشت و قرار بود برا پیش غذا حلیم سفارش بدن و خاله‌ی شاداب تو شمال پاش شکسته و ... رو از مکالمه‌هاش فهمیدم :/

نیازمندی هــآ

 

تمامِ اون روزنامه گَــردی ها ... هر دوثانیه یک بار « دیوار » چک کردن هآ ... خیابون ها رو بالا پایین کردن هآ

ختم شد به یه خونه با دوتا اتاق جمع و جور ... تو یکی از کوچه هآیِ بآهنر !

کوچه هایی که باهاشون خاطراتی نه چندان خوشایند دارم .

حالا هر روز ... و شاید حتی روزی چند بار باید پیاده یا سواره از این کوچه هایِ آلوده به خاطره رَد شم و ...

بگذریـــم ... به قولِ شاعر « ما گذشتیــم و گذشت آنچه ... »

 

+ درباره ی قضیه ی تلافی ... چندان موفقیت آمیز نبود ! اندکی دِلم خنک شد و بی تفاوت تَر !

+ این هفته فهمیدم « دوشنبه هآ » همچین آشِ دهَـن سوزی هم نیست .