دیگه کم کم باید از این ماشینای لیلی و مجنونیِ پارک شده‌ کنار خیابون و شیشه‌های دودی بخار گرفته‌‌شون خدافظی کنم!

کی حتی تصورشو میکنه که منم چند سال پیش از این خاطره‌ها داشتم؟ مثل همه‌ی اینا تو یه ماشین کنار یه نفر و گوشه‌ی همین پارک!

وقتی اینجا خونه گرفتیم، فکر کردم دیگه هر روز موقع رفت و برگشت از این مسیر به خودم و اون فرد و زمین و زمان و درختای پارک و... لعنت می‌فرستم و هی خاطره نقش قبر می‌کنم... ولی اینجوری نشد. روزی ده بار از کنار این پارک رد شدم و حتی یادم نیومد که منم یه روز بجای یکی از این دخترا بودم! بجاش هردفعه با خودم میگفتم اینارو نگا دلشون خوشه‌ها... یا میگفتم عه عه اونجارو نگا! دختره پشت فرمونه! چقد متناقض :/