چشمهایش
منتظر بودیم آسانسور بیاد پایین. میخواست فلاسک چای رو ببره طبقه اول... اولین بار توی اتاق آقای مدیر بودم که برامون چای آورد و اصلا به چهرهاش دقت نکردم، راستش اون لحظه حواسم پیش فنجونای سفید چای بود. اما این بار با دقت بیشتری نگاهش کردم! با اینکه تقریبا سن زیادی داشت ولی خوش قیافه بود. و چشماش... چشمای قهوهایش، مدل حرف زدنش، حالت صورتش موقع صحبت کردن... اونقدر شبیه الف.ح.معصومی بود که دلم ریخت... شباهتش باعث شده هر بار که میبینمش یاد گذشتهها بیوفتم بعلاوهی اینکه ازش خوشم اومده. امروز وقتی آقای مدیر جلسهی توجیهی برام گذاشته بود بازم با دوتا فنجون چای وارد اتاق شد... سه بار ازش تشکر کردم! و دلم میخواست بازم بمونه و حرف بزنه.
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶ ساعت 23:18 توسط ف.دال
|