بعضی وبلاگارو که میخونم دلم می‌خواد تک تک غم و غصه‌ها و پستاتونو بغل کنم و برم یه گوشه زار بزنم.

تو هر خطش خودمو جای نویسنده تصور میکنم و دنیا برام حقیر و بی‌ارزش میشه. بعد با خودم فکر میکنم این همه آدمِ غمگین با این حجم از مشکلات چه‌جوری نفس میکشن تو این یه ذره هوا !

من مطمئنم هیچ کدوم از ما بلد نیستیم برای خودمون زندگی کنیم یا خوشبختی‌رو محدود به حضور یه فرد تو زندگیمون نکنیم.

البته خیلی وقتاهم نمیشه‌ها...مثلا همین "خاله ف" چه‌جوری میتونه دوتا بچه‌ی کوچیکشو ندیده بگیره و زندگیشو ول کنه برا خودش خوشبخت باشه؟

یه چیزایی همیشه هست که پابندمون میکنه برا موندن و تحمل کردن، مث یه وزنه که میچسبه به پات و نمیتونی حتی یه قدم برداری!