خانواده ای که آرام نیستـــ
بالاخره این بغضِ یک هفته ای هم ترکید . گرچه حالا نه تنها احساسِ سبک بودن نمیکنم ، بلکه به تمآمِ حس های ناخوشایندِ قبلی ، حس حماقت و بیچارگی هم اضافه شده .
تقریبا امروز بیشتر از هر وقت دیگه ای مطمئنم که سخت ترین و وحشتناک ترین قسمتِ زندگیِ من تا الان، دلخوری از کساییه که نمیتونم دوستشون نداشته باشم . یا به هر دلیلی نمیشه ترکشون کرد .
هرچند که شاید هزار بار یا ده هزار بار باخودم تکرار کردم که « از همتون متنفرم ، برین به درک » اما بازهم نه چیزی از عصبانیتم کم شد ، نه اوضاع تغییری کرد .
گاهی با خودم فکر میکنم که خب ، زندگی همینه باید تمامِ این ناراحتی هارو ریخت دور و وانمود کرد که اتفاقی نیوفتاده .
اما باور کنید که حداکثر یک بار و نهایت یک ثانیه میتونین اینجوری به قضیه نگاه کنین . و بعد دائم یه حسی بهتون میگه آخرش چی ؟ تا کی سکوت ؟
+ نوشته شده در شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۴ ساعت 10:20 توسط ف.دال
|