بالاخره این بغضِ یک هفته ای هم ترکید . گرچه حالا نه تنها احساسِ سبک بودن نمیکنم ، بلکه به تمآمِ حس های ناخوشایندِ قبلی ، حس حماقت و بیچارگی هم اضافه شده .

تقریبا امروز بیشتر از هر وقت دیگه ای مطمئنم که سخت ترین و وحشتناک ترین قسمتِ زندگیِ من تا الان، دلخوری از کساییه که نمیتونم دوستشون نداشته باشم . یا به هر دلیلی نمیشه ترکشون کرد .

هرچند که شاید هزار بار یا ده هزار بار باخودم تکرار کردم که  « از همتون متنفرم ، برین به درک » اما بازهم نه چیزی از عصبانیتم کم شد ، نه اوضاع تغییری کرد .

گاهی با خودم فکر میکنم که خب ، زندگی همینه باید تمامِ این ناراحتی هارو ریخت دور و وانمود کرد که اتفاقی نیوفتاده .

اما باور کنید که حداکثر یک بار و نهایت یک ثانیه میتونین اینجوری به قضیه نگاه کنین . و بعد دائم یه حسی بهتون میگه آخرش چی ؟ تا کی سکوت ؟