برسد به دست کسی که دیگر نیست

بابا خم شد و بطری آب رو خالی کرد روی سنگ خاک گرفته‌ی خاکستری رنگ. حرکت آب روی سنگ گرد و غبار رو پاک میکرد و یه رد مشکی از خودش به جا میذاشت... مامان دو زانو نشسته بود و صدای پچ پچ فاتحه خوندنش منو یاد ظهرهای بلند تابستونی می‌انداخت. وقتایی که نماز میخوند و من دراز میکشیدم نزدیکش، چشمامو میبستم و به صدای پچ پچ نماز خوندنش گوش میدادم و آروم می‌شدم اما این بار صداش منو آروم نمیکرد. دلم انقدر گرفته بود که درست به اندازه‌ی سنگ قبر مامان‌بزرگ خاکستری و پر از خاک شده بود. زل زده بودم به خزش آهسته‌ی آب روی سنگ، وقتی توی گودی نوشته‌ها حرکت میکرد و اسم مامان بزرگ رو پررنگ می‌کرد... انگشتم رو میکشیدم توی فرورفتگی نمناک اسمش و صداش توی مغزم تکرار میشد وقتی قربون صدقه‌ام میرفت، وقتی خاطره تعریف میکرد، وقتی میخندید، وقتی از سختی زندگی شکایت میکرد، وقتی دلداریم میداد، وقتی غصه میخورد... یاد کبودی‌های روی بازوهاش افتادم، یاد بوی الکل قبل تزریق انسولین، یاد چشمای بی‌نور اما مهربونش... صدای پچ‌ پچ‌ تموم شد. بابا از جاش بلند شد و مامان بلند آه کشید. دلم نمیخواست از خاطراتم جدا شم. دلم پر میکشید برای قدیما... برای همه‌ی آدمایی که دیگه بینمون نبودن یا برای همه‌ی اونایی که قبلا طور دیگه‌ای بودن! حتی دلم لک زده بود برای خود قبلیم که خیلی از خود الانم فاصله داشت... بابا تعریف میکرد چند شب پیش خواب مامان‌بزرگ رو دیده. حسودیم شد! پرسیدم: چرا بعضیا انقدر خواب میبینن؟ مثل شما، مثل فری که همش خواب بابای خدابیامرزش رو میبینه...چرا من هیچ وقت هیچ خوابی نمیبینم؟ از مامان بزرگ دور میشدیم. برگشتم و به سنگ قبرش که حالا تمیز و مشکی شده بود و برق میزد نگاه کردم و به صدها سنگ‌ خاکستری خاک گرفته‌ی دیگه‌ای که کسی نبود تمیزشون کنه... بابا گفت: برای خواب دیدن باید روحت سبک و آزاد باشه... نماز و روزه‌ی مستحبی و نماز شب و دعاها روح آدمو سبک میکنن...

مامان بزرگ من خیلی دعا کردم ولی خوابتو ندیدم. باید منو ببخشی که روحم نه تنها آزاد نیست بلکه انقدر بهش غل و زنجیر وصله که جز کابوس نمیتونه هیچ خوابی ببینه! چه برسه به دیدن روی ماه تو! بعضی وقتا از خودم میپرسم مرده‌ها مارو میبینن؟ از کارای یواشکی‌مون یا از اون رویِ سگِ همیشه پنهانمون باخبر میشن؟ هیچ دلم نمیخواست من واقعی رو ببینی مامان‌بزرگ! هیچ دلم نمیخواست بفهمی نوه‌ای که همیشه ازش تعریف میکردی، چقدر حقایق و بدی‌های پنهان داشته.

توی جای خالیت یه تل خاک ریختن

دوسال پیش یه همچین شبی رفتیم دست به دامن امام هشتم شدیم و دعا کردیم مامان بزرگ حالش خوب بشه... بهش گفتیم آقا تورو جون همون جدت که امشب شب تولدشه، حال مامان‌بزرگو خوب کن که دیگه درد نکشه. گفتیم آقا می شه مامان بزرگ از بیمارستان مرخص شه؟ دیگه یه ساعت سوزنو توی دست بی‌جونش نچرخونن تا رگ پیدا کنن؟ هی گریه کردیم و التماس کردیم که آقا تو که کلی گره باز کردی، کلی درد شفا دادی، کلی دل شاد کردی، میشه دردای مامان‌بزرگ که صورتش مهربونه، که مارو از ته دل ماچ میکنه، که لهجه‌اش مثل قند شیرینه... که بوی مامانو میده... میشه درداشو خوب کنی؟ آخه صورتش زرد شده. آخه چشماش از قبل هم کم نورتر شده. آخه صداشو به زور می‌شنویم. آخه کبودی‌های دست و پاش خوب نمیشه... آقا بیا و بزرگی کن و مامان بزرگو خوب کن.

یه ساعت بعد تو راه برگشت خونه بهمون زنگ زدن و گفتن مامان بزرگ از بیمارستان مرخص شده، گفتن دیگه درد نمیکشه. گفتن دیگه لازم نیس یه ساعت سوزن توی دستش جابجا کنن تا رگ پیدا بشه، گفتن صورتش سفید شده.... احتمالا آقا بهمون نظر کرده بود. ما ولی خوشحال نشدیم. ضجه زدیم! گریه کردیم! خاک ریختیم رو سرمون و چهل روز سیاه پوشیدیم. ولی فکر کنم مامان بزرگ حالش خوب شده بود. گرچه دیگه چشمای مهربونش بسته بود، دیگه نمی‌تونست ماچمون کنه. دیگه صداش تا ابد شنیده نمی‌شد. دیگه دستاش یخ کرده بود و کل بدنش کبود شده بود و بجای بوی مامان، دیگه بوی عود و کافور می‌داد. اما حداقل درد نمی‌کشید

گاهی التماس میکنیم، دعا میکنیم، آرزو میکنیم و از اونایی که آخرین امیدمون هستن یه چیزایی می‌خوایم و هی گله میکنیم پس چی شد؟ چرا برآورده نمیشه؟ چرا بهش نمیرسیم؟ دریغ از اینکه یه جور دیگه بهش رسیدیم و نفهمیدیم. یه جوری که شاید دردش بیشتر باشه ولی به هرحال از نرسیدن که بهتره... نیست؟

قانون : خوب ها می روند ... بدها می مانند!

دوشنبه 31 خرداد

هیچکس فکرش را نمیکرد ...!!!

نه من که بعدِ آخرین امتحان، منتظر بودم دقیقا از فردایش استارت تابستان را بزنم و نه فقط عقده ی خواب های فروخورده ، بلکه دنیا را بترکانم ...

نه « خاله میم » که همیشه برای هر درد و مرض و مشکلی بین کتاب دعاها و دکترها دنبال راهِ چاره بوده و هست و آنقدر دل نازک شده که با هر اشاره ای محکم روی پاهایش میزند و استرسی میشود...

نه « خاله ف » که سر شبش زنگ زد و با گریه گفت برویم دست به دامنِ دعانویس شویم ...

نه مامان! که گفت شبِ تولد امام حسن دعانویس دیگر چه مرگیست! باید برویم حرم و شفای مادر بزرگ را از امام رضا و امام حسن بخواهیم...

نه بابا که از همان اولش گیر داده بود به دایی ح که چرا از مادربزرگ سر نمیزند. یا گیر داده بود به خاله میم که چرا هی جو میدهد و مشکلات را بزرگ میکند.

و نه حتی خاله « میم.ژ » که تا همان روزهای آخر از مادربزرگ خبر داشت و میدانست اوضاع رو به راه نیست و بیماریِ لعنتی هر روز یک ضربه ی تازه میزند ... یک روز روده یک روز ریــــه و ...

هیچکس فکرش را نمیکرد یهو عفونت به قلبِ مادربزرگِ نازنین و مهربانمان برسد و دیگر طاقت نیاورد ...

و همان دوشنبه ی لعنتی که من برای فردایش نقشه داشتم تا ظهر بخوابم ...

همان دوشنبه که شب یکی دو ساعت وسطِ صحنِ حرمِ امام رضا گریه کردیم و گفتیم: « مریضِ نازنینمان را شفا بده آقا »  

و خاله نشان گذاشته بود که اگر کلاه سبز ببینیم حاجت روا میشویم ...

درست همان دقیقه هایی که ما از دیدنِ آن سه تا کلاه سبزِ نوید دهنده شادی میکردیم ...

مادربزرگ از کنارمان پَـــر کشید ...! پَــر کشید با وجود 45 دقیقه ماساژ قلبی و تلاش برای احیا !

ادامه اش دیگر آنقدر به درد و رنج و اشک و آه آغشته است که گفتن و نوشتن ندارد ... 

فقط آخرش پدر بزرگِ عزیزمان تنها ماند ... با یک دنیا خاطره و اشک هایی که پنهانی ریخت .

چون می گذرد غمی نیست

 

یه هفته اس درگیرِ این سرماخوردگی و سینوزیت لعنتی ام ... بخاطر اون نظریه ی مزخرفِ بـُخور :/

داغون ... مثل فلک زده ها همش رو تخت افتادم، تب و بدن درد و ...

یه نفر نیومد بپرسه چه مرگته عزیزم :) 

بازم معرفتِ بابا ، که مهربون شده بود و گفت بریم دکتر ...

گرچه آخرشم خودم رفتم! چقدر هم که باج گرفتن ازم... به یه مریضِ بدبخت هم رحم نمیکنن نامردا!

امتحانا هم که دیگه داره میاد ...

این ترم یه جوری گند زدم که جمع کردنش غیرممکنه تقریبا :/ گند پشتِ گند ! خیلی هم شیک :)

مامان بزرگ دیشب عمل شد... ایشالا بهتر شه که حداقل یه مشکل کم شه.

آقای الف.ح.حقیقیان هم مثل من گند زده تقریبا ... اونم بیماره بیچاره :))

راه رفتنم تو دانشکده همش شده با هول و هراسِ دیدنِ میم.پ.ف ... بد زدم تو پرش ...

همین یه کارم مونده که تو دانشگاه بعدِ اون همه آسه رفتن و آسه اومدن، با یه پسر دوست باشم...

اونم نه یه ماه دو ماه ... پنج سال!

تازه بعدشم حسابمون با کرام الکاتبین بود که آخرش بیاد مارو بگیره یا نه :))))

من که از تصمیمم پشیمون نیستم! گورِ بابایِ کسایی که فکر میکنن اشتباه کردم!

اون وسط چیزی که ناراحتم کرد حسودی هایِ زیر پوستیِ دوستِ عزیزم خانم ف.نون بود!