دوشنبه 31 خرداد
هیچکس فکرش را نمیکرد ...!!!
نه من که بعدِ آخرین امتحان، منتظر بودم دقیقا از فردایش استارت تابستان را بزنم و نه فقط عقده ی خواب های فروخورده ، بلکه دنیا را بترکانم ...
نه « خاله میم » که همیشه برای هر درد و مرض و مشکلی بین کتاب دعاها و دکترها دنبال راهِ چاره بوده و هست و آنقدر دل نازک شده که با هر اشاره ای محکم روی پاهایش میزند و استرسی میشود...
نه « خاله ف » که سر شبش زنگ زد و با گریه گفت برویم دست به دامنِ دعانویس شویم ...
نه مامان! که گفت شبِ تولد امام حسن دعانویس دیگر چه مرگیست! باید برویم حرم و شفای مادر بزرگ را از امام رضا و امام حسن بخواهیم...
نه بابا که از همان اولش گیر داده بود به دایی ح که چرا از مادربزرگ سر نمیزند. یا گیر داده بود به خاله میم که چرا هی جو میدهد و مشکلات را بزرگ میکند.
و نه حتی خاله « میم.ژ » که تا همان روزهای آخر از مادربزرگ خبر داشت و میدانست اوضاع رو به راه نیست و بیماریِ لعنتی هر روز یک ضربه ی تازه میزند ... یک روز روده یک روز ریــــه و ...
هیچکس فکرش را نمیکرد یهو عفونت به قلبِ مادربزرگِ نازنین و مهربانمان برسد و دیگر طاقت نیاورد ...
و همان دوشنبه ی لعنتی که من برای فردایش نقشه داشتم تا ظهر بخوابم ...
همان دوشنبه که شب یکی دو ساعت وسطِ صحنِ حرمِ امام رضا گریه کردیم و گفتیم: « مریضِ نازنینمان را شفا بده آقا »
و خاله نشان گذاشته بود که اگر کلاه سبز ببینیم حاجت روا میشویم ...
درست همان دقیقه هایی که ما از دیدنِ آن سه تا کلاه سبزِ نوید دهنده شادی میکردیم ...
مادربزرگ از کنارمان پَـــر کشید ...! پَــر کشید با وجود 45 دقیقه ماساژ قلبی و تلاش برای احیا !
ادامه اش دیگر آنقدر به درد و رنج و اشک و آه آغشته است که گفتن و نوشتن ندارد ...
فقط آخرش پدر بزرگِ عزیزمان تنها ماند ... با یک دنیا خاطره و اشک هایی که پنهانی ریخت .