دوسال پیش یه همچین شبی رفتیم دست به دامن امام هشتم شدیم و دعا کردیم مامان بزرگ حالش خوب بشه... بهش گفتیم آقا تورو جون همون جدت که امشب شب تولدشه، حال مامان‌بزرگو خوب کن که دیگه درد نکشه. گفتیم آقا می شه مامان بزرگ از بیمارستان مرخص شه؟ دیگه یه ساعت سوزنو توی دست بی‌جونش نچرخونن تا رگ پیدا کنن؟ هی گریه کردیم و التماس کردیم که آقا تو که کلی گره باز کردی، کلی درد شفا دادی، کلی دل شاد کردی، میشه دردای مامان‌بزرگ که صورتش مهربونه، که مارو از ته دل ماچ میکنه، که لهجه‌اش مثل قند شیرینه... که بوی مامانو میده... میشه درداشو خوب کنی؟ آخه صورتش زرد شده. آخه چشماش از قبل هم کم نورتر شده. آخه صداشو به زور می‌شنویم. آخه کبودی‌های دست و پاش خوب نمیشه... آقا بیا و بزرگی کن و مامان بزرگو خوب کن.

یه ساعت بعد تو راه برگشت خونه بهمون زنگ زدن و گفتن مامان بزرگ از بیمارستان مرخص شده، گفتن دیگه درد نمیکشه. گفتن دیگه لازم نیس یه ساعت سوزن توی دستش جابجا کنن تا رگ پیدا بشه، گفتن صورتش سفید شده.... احتمالا آقا بهمون نظر کرده بود. ما ولی خوشحال نشدیم. ضجه زدیم! گریه کردیم! خاک ریختیم رو سرمون و چهل روز سیاه پوشیدیم. ولی فکر کنم مامان بزرگ حالش خوب شده بود. گرچه دیگه چشمای مهربونش بسته بود، دیگه نمی‌تونست ماچمون کنه. دیگه صداش تا ابد شنیده نمی‌شد. دیگه دستاش یخ کرده بود و کل بدنش کبود شده بود و بجای بوی مامان، دیگه بوی عود و کافور می‌داد. اما حداقل درد نمی‌کشید

گاهی التماس میکنیم، دعا میکنیم، آرزو میکنیم و از اونایی که آخرین امیدمون هستن یه چیزایی می‌خوایم و هی گله میکنیم پس چی شد؟ چرا برآورده نمیشه؟ چرا بهش نمیرسیم؟ دریغ از اینکه یه جور دیگه بهش رسیدیم و نفهمیدیم. یه جوری که شاید دردش بیشتر باشه ولی به هرحال از نرسیدن که بهتره... نیست؟