صدا کن مرا

بعد مدت‌ها دوباره دیدمش و این بار حلقه‌ی توی دست چپش اولین چیزی بود که نظرمو جلب کرد. صداش همون صدا بود. دوست داشتی با تک تک کلماتی که با اون لهجه‌ی فوق العاده‌اش بیان میکرد، پر بزنی و بری تو آسمونا. اما استرس بهم اجازه نداد حتی راحت نگاهش کنم. بخصوص وقتی اسم کوچیکمو صدا زد و با لبخند بهم نگاه کرد، انگار هوا صد درجه گرمتر شده بود! یادم اومد اولین بار بهم گفت اسم زیبایی دارین.

بند بند

+ از من میپرسه برا پنجشنبه کفش چی بپوشه! نمی‌دونه من دنبال یه راهی‌ام برا پیچوندن...

فندق مغزیه ک لنگه نداره‌ها...از این آدمایی ک میخوان کلاس بذارن متنفرم!

 

+ تیچر زن رو کجای دلم بذارم؟ به امید دیدن دکتر الف ترم جدیدو رفتم که خداروشکر در حد 5 ثانیه دیدمش! تازه از گوشه‌ی چشم و غیر مستقیم! که لو نرم مثلا :))

میخواستم برم یقشو بگیرم بگم تو صدات از شیش متر اون طرف تر هم واسه من قابل تشخیصه، میفهمی؟

 

+ فردا دوباره باید سر کلاس دوازده بار تو دلم بگم: دوستت دارم!

بعدم تا آخر کلاس به اینکه زنش چه شکلیه و بچه داره یا نه و سن بچه اش و... فکر کنم.

خیلی دلم میخواد بدونم زنش هم به اندازه‌ی من شیفته‌ی اون عینک فرم مشکی و موهای بهم ریخته و مدل حرف زدنش هس یا نه...

 

22

اگه فردا برم ترم جدید کلاس زبان فقط و فقط بخاطر اینه که میخوام یه بار دیگه دکتر الف رو ببینم و صدای فوق العاده‌اش رو بشنوم :/ انقد انگیزه‌ام قویه ینی!

 

+ داشتم فکر میکردم ازدواج واسه امثال من که یهو عاشق شیش نفر میشن چقد میتونه کسل کننده و مزخرف باشه!

اینکه تو اتوبوس، صف انتشارات، پارک، خیابون و خرید یا حتی کافی شاپ و رستوران فقط به یک نفر فکر کنی و دیگر هیچ...

منو به اسم کوچیکم صدا بزن :)

 

صدآش ...

انگار تمام خوشی‌های دنیا تو زیر و بم صداش ذخیره شده بود!

دوست داشتم بهش بگم لعنتی تو چقد خوبی!

احساسم اون لحظه درست مثل بعدازظهرای دوران بچگیم که از خواب فرار میکردم و به یاس تو حیاط پناه می‌بردم، عالی بود...!!!

دلم میخواست تا آخر عمرم بمونم تو همون اتاق کوچیکی که هیچی از دیزاین و در و دیوارش یادم نیس... و اون پنج دقیقه‌ای که انگلیسی و فارسی قاطی حرف میزد تا آخر عمرم هِی کش بیاد و تموم نشه

خدایا میشه منو همین امشب برگردونی ؟ یا به بعدازظهرای هفت سالگی کنار اون یاس تو حیاط، یا به پنجاه و چهار ساعت پیش!