بند بند
فندق مغزیه ک لنگه ندارهها...از این آدمایی ک میخوان کلاس بذارن متنفرم!
+ تیچر زن رو کجای دلم بذارم؟ به امید دیدن دکتر الف ترم جدیدو رفتم که خداروشکر در حد 5 ثانیه دیدمش! تازه از گوشهی چشم و غیر مستقیم! که لو نرم مثلا :))
میخواستم برم یقشو بگیرم بگم تو صدات از شیش متر اون طرف تر هم واسه من قابل تشخیصه، میفهمی؟
+ فردا دوباره باید سر کلاس دوازده بار تو دلم بگم: دوستت دارم!
بعدم تا آخر کلاس به اینکه زنش چه شکلیه و بچه داره یا نه و سن بچه اش و... فکر کنم.
خیلی دلم میخواد بدونم زنش هم به اندازهی من شیفتهی اون عینک فرم مشکی و موهای بهم ریخته و مدل حرف زدنش هس یا نه...
22
+ داشتم فکر میکردم ازدواج واسه امثال من که یهو عاشق شیش نفر میشن چقد میتونه کسل کننده و مزخرف باشه!
اینکه تو اتوبوس، صف انتشارات، پارک، خیابون و خرید یا حتی کافی شاپ و رستوران فقط به یک نفر فکر کنی و دیگر هیچ...
منو به اسم کوچیکم صدا بزن :)
صدآش ...
انگار تمام خوشیهای دنیا تو زیر و بم صداش ذخیره شده بود!
دوست داشتم بهش بگم لعنتی تو چقد خوبی!
احساسم اون لحظه درست مثل بعدازظهرای دوران بچگیم که از خواب فرار میکردم و به یاس تو حیاط پناه میبردم، عالی بود...!!!
دلم میخواست تا آخر عمرم بمونم تو همون اتاق کوچیکی که هیچی از دیزاین و در و دیوارش یادم نیس... و اون پنج دقیقهای که انگلیسی و فارسی قاطی حرف میزد تا آخر عمرم هِی کش بیاد و تموم نشه
خدایا میشه منو همین امشب برگردونی ؟ یا به بعدازظهرای هفت سالگی کنار اون یاس تو حیاط، یا به پنجاه و چهار ساعت پیش!