فکر کردم میخواد بره توالت، بهش گفتم عذر میخوام من گوشیمو زدم به شارژ اگه ممکنه حواستون باشه نیوفته. گفت نه من فقط میخوام رد شم، شما بفرمایید. اونقدر قیافه‌اش بچه‌گانه بود که وقتی رد شد تو دلم گفتم این از اون پسر نوجووناس که زیادی قد کشیدن!

نشسته بودم رو پله‌های جلوی در ورودی، از شیشه‌ی مستطیلیش فقط آسمون رو میدیدم. پاهام از شدت درد بی‌حس شده بود اونقدر خسته بودم که حال نداشتم خودمو از شَـرِ آفتابی که داشت مغزمو میسوزوند نجات بدم. به دانی فکر میکردم وقتی نگاهم می‌کرد یا اون دوباری که موقع رد شدن از خیابون آروم زد به شونه‌ام که حواسمو جمع کنم، به اینکه چقد دلم میخواست دستاشو بگیرم و بگم میدونستی که هیچکسو اندازه‌ی تو دوست نداشتم تا حالا؟ وسط همه‌ی این فکرا دائم قیافه‌ی دوستش میومد جلو چشمم که وقتی مارو باهم دید سه بار برگشت به من نگاه کرد ولی روش نشد سلام کنه. لابد تو دلش میگفت این همون جوجه فکلی کوچولوعه ترمکیه که خودکارشو سر امتحان زبان دزدیدم؟ شایدم اصلا منو با اون روسری و چادر و یه دسته موی فر خورده‌ی گوشه‌ی صورتم نشناخته باشه!

برگشت پرسید اون پریز دم در هم برق داره؟ گوشیم داره خاموش می‌شه. گفتم نه فقط تو دستشویی می‌تونین بزنین به شارژ. خودم دیدم وقتی داشت پریز کنار راه پله رو امتحان می‌کرد گوشیش 60 درصد شارژ داشت!

به بهونه‌ی انتظار واسه شارژ شدن گوشیش واستاده بود همونجا. میدونستم بالاخره یه چیزی میگه، از اون نگاهی که موقع رد شدن بهم انداخت معلوم بود تو مغز فندقیش چی میگذره.

یه دقیقه بعد پرسید شما دانشجویِ فلان جایی؟ گفتم آره. گفت رفت و آمد خیلی سخته... با خودم فکر کردم اینکه از من خوشش اومده، یعنی قیافه‌ام یه جوری بوده که دانی هم پسندیده لابد. به تک تک سوالات چرتش جواب دادم چون خیلی دوست داشتم بدونم تو فضای واقعی چه جوری مخ میزنن. این دومین تجربه‌ام بود. اولین بار تو همین مسیر یه مرد 30،32 ساله بهم شماره داد و نگرفتم.

سعی داشت تو حرفاش غیرمستقیم بهم بفهمونه وضع مالیش بد نیس، میگفت میخواستم با قطار چهار تخته برگردم ولی بخاطر دوستم مجبور شدم با این قطار بیام. و من اون لحظه داشتم به رانندگی دانی فکر میکردم که چقد افتضاح بود و هربار که ترمز میزد چقد خنده‌ام میگرفت.

سه دقیقه بعد وقتی گفت که درسشو خیلی وقت پیش تموم کرده و حالا چندسالی هست که تو بانک کار میکنه و از خانواده‌اش دوره و واسه خودش خونه خریده و... مشخص شد که اونقدرا هم بچه نیست. حداقل چهار یا پنج سال بزرگتر از من بود.

آخرش گفت میخوام یه چیزی بگم ولی خجالت میکشم! گفتم بهتره نگی. گفت پس خودتون میدونید چی میخوام بگم. و تنها جوابی که به ذهنم رسید این بود که بگم: نامزد دارم! 

همین بود! همش همین بود... مخ زدن تو دنیای واقعی هم مثل مجازی با سلام چطوری شروع میشه و با ممکنه بیشتر آشنا شیم تموم میشه!

وقتی رسیدیم و پیاده شدم، فقط دعا میکردم منو با مقنعه‌ی مشکی و بدون خط چشمی که هول هولکی با دستمال مرطوب پاکش کردم، نبینه! چون نه تنها از اون همه تبریکی که به نامزد نداشته‌ام گفته بود پشیمون میشد، بلکه از انتخاب خودش هم احساس حماقت میکرد!