حباب زندگی
این نوشته رو تو روزهای جنگ نوشتم:
بارها از ترسهام نوشتم و بعد پاک کردم... یعنی از قدرتِ نوشتن ترسیدم! فکر کردم نکنه بنویسم از چی میترسم و بعد زندگی دقیقاً همون ترسهارو بذاره جلوی روم!
به هرحال ما نفس میکشیم، هرچند که هوا آغشته به بوی هولناکِ مرگه، و روی زمین راه میریم، هرچند که زمینِ زیر پامون سست و لرزانه، و به آسمون نگاه میکنیم، هرچند که دیگه آسمونِ اینجا رنگ آسمونِ بقیه جاها نیست! و غذا میخوریم، هرچند که نمیدونیم فرصت میشه لقمههامون رو قورت بدیم یا نه؟ و صبح ها قبل از رفتن سرکار، از هم خداحافظی میکنیم و طبق معمول بهم میگیم:"روز خوبی داشته باشی، مواظب خودت باش!"، هرچند که دیگه نمیدونیم و مطمئن نیستیم که واقعاً چه روزی پیش رومون هست و آیا میتونیم مواظب خودمون باشیم تا دوباره عصر همو ببینیم یا نه...
در واقع این روزها ما توی حباب زندگی میکنیم... حبابی که وقتی نور بهش میخوره پر از درخششِ رنگهای زیباست و سبکوار و معلق بالا میره و توی هوا میرقصه اما همه میدونیم که اونقدر ناپایدار و نازکه که اگر دستمون رو دراز کنیم حتی برای نوازش، ممکنه در چشم بهم زدنی بترکه و از بین بره!