سوزِ سرد اما دلنشینی از درزِ کوچیکِ پنجره‌ی نیمه‌باز می‌خزه توی اتاق... پتو رو تا گردن کشیدم روی خودم و خوابی که پشت پلک‌هام نشسته، چشمام رو سنگین می‌کنه...

بابا یک هفته‌ای هست که از جریان تصمیم من برای عوض کردن کار باخبر شده و به این بهانه که چرا در جریان نذاشتمش زندگی رو برای همه جهنم کرده... موقع حرف زدن تُن صداش رو می‌بره بالا و تشر میزنه، موقع غذا خوردن قاشق رو می‌کوبه توی بشقاب، درهارو محکم بهم می‌کوبه و همیشه اخم‌های عمیق و زهرآگینش توی همه!

قبل‌ترها این رفتارهاش برای من بی‌نهایت ترسناک بود، تنم یخ می‌کرد، قلبم تند می‌زد و می‌لرزیدم. اما حالا با این کارها انگار خنجر فرو می‌کنه توی عضوی که دیگه ندارمش... مثل اینکه بخواد دست و پای قطع شده‌ی من رو دوباره قطع کنه!

می‌دونم اگر بهم حرفی بزنه، بدون ترس از اینکه بخاطر جواب دادنم، از شدت عصبانیت به چه هیولایی تبدیل بشه، یا بدون ترس از فحش‌ها و حتی کتک‌هاش، دیگه مثل قبل سکوت نمیکنم و ته دلم غصه نمی‌خورم و به جاش حرف‌هامو مثل غذای فاسدی که معده‌ام رو اذیت کرده، بالا میارم و تف میکنم توی صورتش...

اما با همه‌ی این‌ها، انگار حس ترسناک و تاریکِ کهنه‌ای توی وجود من ته نشین شده که باعث می‌شه همیشه قبل اینکه خوابم ببره همش نگران کوبیده شدن در، نگران صدای قاشقی که پرت میشه و نگران صدای بلند بابا باشم... و بی‌دلیل قلبم به تپش بیوفته، تنم یخ کنه و بلرزم...