زمان امروز به شکل عجیبی کش میاد! دلم میخواد برم پارک مرکزی سیگار بکشم... صبح با خودم فکر کردم تمام جاها و زمان‌هایی که با گربه سیگار کشیدیم، خیلی پررنگ‌تر توی خاطراتم حک شده! جوری که انگار اون لحظه و اون مکان رو‌ فتح کردیم!

گربه‌ درگیر یک بیماری پوستی مزمن شده! وقتی عکسی که از دستش فرستاد رو دیدم، به جز حس ناراحتی، ترس از اینکه نکنه مشکلش از علائم ایدز باشه، به جونم چنگ انداخت... واقعا مغز می‌تونه سیاهچالِ افکار خطرناکی باشه...