درب ماشین رو نیمه باز گذاشتم تا از شدت گرما کم بشه، آفتاب ملایمی روی پام افتاده بود... هوای گرم و درد خفیف دندون کلافه‌ام کرده بود!

ح آبمیوه به دست و لبخند به لب، از بلوار رد شد، خوشحال بود... تا می‌شد به روش خودم با غر زدن و شوخی به بهانه‌های مختلف خندونده بودمش! طوری راحت می‌خنده و شیطنت می‌کنه که رفتار ساده و بی‌غل و غشش، برخلاف قد بلند و چهره‌ی تقریبا زمختش، من رو یاد یک پسر بچه‌ی بازیگوش می‌اندازه... یک پسربچه‌ی شلوغ و تشنه‌ی توجه و محبت!

سرپا نشست لب جدول، کنار درب نیمه باز ماشین، نزدیک به من، و چشم‌های روشنِ کنجکاوش رو دوخت بهم... همیشه وقتی اینطور طولانی و دقیق نگاهم می‌کنه حس میکنم یک کالا پشت ویترین یک مغازه‌ام و یک نفر داره خریدارانه بررسیم میکنه! گه‌گداری کوتاه، سطحی و بی‌خیال، نیم‌نگاهی به صورتش می‌انداختم اما از نگاه کردن به چشم‌هاش فرار میکردم تا وقتی که گفت تا حالا آب‌طالبی نخورده...! چشمام رو با تعجب گشاد کردم و صورتم رو برگردونم سمتش، نگاهم گره خورد به یک جفت چشم‌ سبزآبی که گیر افتاده بودن توی قاب یک صورتِ گندمی! شبیه دوتا تیله‌‌ی روشن که افتاده روی خاک...

تی‌شرت سدری رنگش طوری با پوست نه چندان روشن، ته ریشِ کوتاه و چشم‌های آبی رنگش هماهنگ بود که آدم رو یاد ترکیب جنگل و کوه و دریا می‌انداخت... احساس کردم قلبم رو مه گرفته، انگار هاله‌ی زیبا اما مرموزی دور تنم پیچیده بود... گفتم: منم تا حالا آب طالبیِ این رنگی نخورده بودم!