درحالی که خماری و کوفتگیِ یک خوابِ طولانی تمام بدنم رو به درد آورده، با بی‌میلی از روی تخت بلند میشم، با انزجار به بابا سلام می‌کنم و بعد یک قاشق قهوه توی استکان چای‌ام میریزم...

بابا تمام روز خونه بوده و مثل ملک‌ عذاب، جهان رو برای من تنگ و تنفس رو برام دشوار کرده! هنوز عصبانیه و شبیه یک غده‌ی چرکی، پر از تعفن، لجن و نفرته... طوری که وقتی دهنش رو باز می‌کنه یا توی خونه راه میرسه و تکون میخوره، تمام روح و تن من رو به درد میاره!

به مامان گفته بودم ازم نخواه تا وقتی بابا زنده‌اس و نفس می‌کشه و سالمه و توان داره زندگی رو برای من و تو و همه‌ی اعضای این خونه تلخ‌تر از زهر مار کنه یا انقدر جون داره که می‌تونه اینطوری مارو از زندگی متنفر و بیزار کنه، خدایی که همچین موجود زشت، عصبانی، نفرت‌انگیز و کریهی رو خلق کرده و بهش بال و پر داده رو دوست داشته باشم یا براش نماز بخونم...!