برزخِ درون حباب

تصمیم گرفته بودم قید کار جدید رو بزنم و به خانوم کلم و وعده‌ی چرب و مبلغ بالای پیشنهادیش اعتماد کنم تا توی سرمای سیاه زمستون همچنان با ماشین گرم و راحتِ گشنیز که صبح به صبح سر کوچه سوارم می‌کنه و موقع برگشت هرجا بخوام پیاده‌ام میکنه، رفت و آمد کنم! اما آلو سیاه دو روزه بیخ گوشم زمزمه می‌کنه که: "این‌ها تورو تو آب نمک خوابوندن! ازشون برمیاد با وعده نگهت دارن و بعد زیر حرفشون بزنن..." و از طرفی گشنیز که مرد جاافتاده، صادق و متینی هست، بهم گفته عقلم رو دست آلو سیاه ندم!

و من همچنان معطل و بلاتکلیف موندم توی این بزرخ و از همه بخصوص از ح فاصله گرفتم چون دلم میخواد توی حباب تنهاییِ خودم بمونم...!

ساختن برای ماندن!

آلو سیاه مردی جوان، خوش صحبت، سبزه و شر و شلوغه که سرپرستی امور سیستم‌های پاتیل رو به عهده داره... از اون دسته افرادی که وقتی باهاش صحبت میکنی، یا بهش زنگ میزنی، ساعت‌ها از هر دری حرف میزنه... و البته در صحبت کردن به قدری راحته که تو اولین روزهای ورودم به پاتیل، با هدف تعریف کردن از بزرگ و مجهز بودن تعاونیِ کارمندان، بهم گفت فروشگاهِ پاتیل حتی پد بهداشتی بانوان هم داره! یا یک روز تو راه برگشت بی‌رودربایستی درباره‌ی انواع عمل‌های زیبایی زنان و لیزر و... صحبت میکرد و الحق که دانش و تجربه‌ی خوب و زیادی هم داشت!

یادمه چند ماه پیش که هرروز بعد از کار میرفتم پارک همیشگیِ نزدیک خونه برای دیدن گربه، یک پنجشنبه که با گربه توی پارک نشسته بودیم، آلوسیاه و دختر کوچیکش جلوی رومون سبز شدن و ناچارا ما مثل موجودات گیر افتاده در تله، بلند شدیم و احوال پرسی کردیم... روز بعدش آلوسیاه بهم گفت اون روز وقتی من و گربه دست توی دست هم راه میرفتیم یا حتی وقتی سیگار میکشیدیم، یعنی ساعت‌ها قبل از اینکه باهاش رو در رو بشیم، مارو دیده! بعد از اون جریان رابطه‌ی صمیمانه و دوستانه‌ای بصورت ناخواسته بین من و آلوسیاه شکل گرفت که البته یه بار دیگه هم من و گربه رو باهم دید و یکی دو روز بعد با کنجکاوی و به شوخی ازم پرسیده بود وقتی گربه رو میبوسم سبیل‌هاش اذیتم نمیکنه؟

بنابراین از اون روز به بعد من و گربه تصمیم گرفتیم پاتوق همیشگیمون رو عوض کنیم که البته نیازی هم نبود چون بخاطر مشغله‌های کاری دیگه شرایط ملاقات‌های همیشگیمون رو نداشتیم...

امروز وقتی رفتم برگه‌هایی که پرینت گرفتم رو از اتاق آلوسیاه بیارم، ازم درباره‌ی گربه پرسید، توضیح دادم که دیگه زیاد نمیبینمش و درگیر یک آشنایی برای ازدواج هستم... بعد صحبت از سخت بودن اعتماد کردن و پایبند بودن برای افرادی مثل من که گذشته‌ی چندان سفیدی نداشتن شد، تعریف میکرد زنی با روحی بسیار بزرگ رو میشناسه که وقتی شوهرش توی خونه با یه دختر در حال خیانت بوده، سر میرسه و میبینه در قفله! به شوهره پیام میده و ازش میپرسه خونه‌ای؟ شوهر هم از روی ناچاری میگه بله! بعد خانوم میره بیست دقیقه دور می‌زنه و دوباره برمیگرده تا مهمون شوهرش بره و چون میدونسته استرس و فشار زیادی روی همسرش بوده، براش گل گاو زبان دم می‌کنه!

آلوسیاه وقتی به چهره‌ی درهم رفته‌ی من نگاه کرد که با لحن شاکی میگفتم این روح بزرگ نیست، بلکه حماقته، جواب داد: "نه باید ببینی مشکل از کجاست! بهم زدن یک زندگی همیشه آسونه...موندن و ساختنش سخته!"