ایستادم جلوی پنجره‌، موجِ نه چندان خنک و سنگین هوا روی صورتم لغزید. تمام سهم من از منظره‌ی پنجره‌ی اتاقم چیزی نیست جز یک دیوارِ بی‌ریختِ بلند که میشه از سر بی‌حوصلگی تک به تک آجرش‌های زردرنگش رو شمرد، یک ساختمونِ نیمه کاره‌ با نمای ضمختِ سیمانی که با پررویی جلوی نور رو گرفته و موزاییک‌های بزرگی که بی دقت و با فاصله کف حیاط جا خوش کردن! بی‌روح‌ترین منظره‌ی ممکن، بدون هیچ اثری از زندگی! 

یکم از قهوه‌ی تلخ و بدمزه‌ی توی لیوان رو سر کشیدم و بعد یک نخ سیگار روشن کردم... صدای یک کولر زهوار در رفته سکوت شب رو بهم میزد...

به گربه فکر کردم که سه چهار شب پیش چند قدم اون طرف تر پشت همین پنجره کنارم ایستاده بود و سیگار می‌کشید... به یک سال و اندی پیش فکر کردم، اولین بارِ باهم بودنمون یا اولین سیگاری که باهم کشیدیم، اولین باری که کافه رفتیم... روزهایی که حالا مثل سراب ازم دور شده و انگار همش توی خواب بوده. یادم اومد یک بار گربه بهم گفته بود رابطمون داره مثل رابطه‌ی زن و شوهرها میشه... 

تکراری شدن و عادی شدن همیشه بیشتر از هر چیزی من رو آزار میده... اتفاق وحشتناکی که باعث میشه هیچ وقت هیچ حسی درون من پایدار باقی نمونه و میدونم آخرش روزی میرسه که دیگه نه با عوض کردن کارم، نه با عوض کردن آدم‌های اطرافم و نه حتی با عوض کردن خودم، نمیتونم ازش فرار کنم و اون روز قطعا زندگی من چیزی نیست جز دویدن یکنواخت و بیهوده‌ی یک موش پیر توی گردونه‌ی درون قفسش! 

هرچی بیشتر میگذره، وزن زندگی روی دوشم بیشتر میشه، طوری که بعضی وقت‌ها به آدم‌ها نگاه میکنم و از خودم میپرسم اون‌ها هم به اندازه‌ی من این حجم سنگینِ غم‌زده رو با خودشون حمل میکنن؟ یا فقط منم که حس میکنم زیر یک دستگاه پرس غول پیکر ذره ذره فشرده میشم!