زخم های عمیق، حرفهای سطحی
با چشمهای قرمز، بدن دردناک، گیج و گنگ از خواب بیدار شدم، پشت پنجره باد سردی همه چیز رو به بازی گرفته... قهوه رو با چای قاطی میکنم و از مامان میپرسم:"این زنه زنگ نزد؟!" برخلاف همیشه زود منظورم رو میگیره و بدون اینکه نیازی به توضیح بیشتری باشه جواب میده:"فردا شیش و نیم عصر"
ظهر بعد از تموم شدن کار توی پاتیل، بیهدف کیلومترها پیادهروی کردم و آخر سر از پارک مرکزی درآوردم، همون جای همیشگی کنار رودخونه، یکی دو صندلی اون طرفتر از یک دختر و پسر دبیرستانی نشستم و سیگار کشیدم... بعد از سومین نخ، فشار خفیفی روی قلبم حس کردم... یادم اومد از آخرین باری که سیگار کشیده بودم دقیقا یک هفته گذشته! پنجشنبه بود، بعد ناهار و سیگار خیابونها رو شاد و سرخوش با گربه بالا پایین میکردیم و میخندیدیم... موقع خدافظی، کنار پل، برای دهمین بار بهش گفتم:"دلم برات تنگ میشه! پنجشنبهی بعد هم بیا" و برای هزارمین بار گفته بود:"دوستت دارم، حتما میام!"
حالا هفت روز گذشته، باز پنجشنبهاس، دلم براش تنگ شده ولی نمیخوام ببینمش و شاید دوستم داشته باشه ولی نه تنها روز تولدم رو برای دومین بار بهم زهر کرده، بلکه حتی حاضر نیست ناراحتی من رو قبول کنه!
یکی دو روزه با گربه میجنگم... جنگ آروم، طاقت فرسا و بی نتیجهای که مثل یک سوهان تمام زندگیم رو آهسته آهسته میتراشه! ناراحتم و سعی میکنم علتش رو توضیح بدم... عذرخواهی میکنه ولی سعی نمیکنه درکم کنه!
بهش گفتم "بخدا فراموش کردنت کمتر آزارم داده تا این غیب زدنت و پیام ندادنت... میتونستی حداقل وقتی میبینی من ناراحت شدم به جای اینکه یهو دیگه پیام ندی و گم و گور شی تا از عصبانیت منفجر شم، بیشتر خبر بگیری تا یادم بره... طبق معمول جواب داده ما که هرروز پیام نمیدادیم، کاش تبریک میگفتم که تموم شه بره، منطقی باش عزیزم منم باید بابت بیرون رفتنات یا خونه رفتنات با بقیه که برام تعریف کردی، اینجوری ناراحت بشم؟!" و با این حرفها درد من رو هزار برابر کرده...
گاهی اوقات وقتی به رابطهام با گربه یا بقیه نگاه میکنم، از زندگی میترسم! با خودم فکر میکنم که چرا من هیچ وقت نمیتونم این دردهای روحی که تا سرحد مرگ آزارم میده رو برای بقیه توضیح بدم؟! چرا بلد نیستم اینهارو با حرف زدن حل کنم؟
کاش همهی چیزهایی که آدم رو آزار میداد مثل یک زخم رو تنش بود... زخمش رو نشون میداد و میگفت: "اینجا درد داره! ببین چیکار کردی باهام!" و بعد به جای این بحثهای کلامی لعنتی، همهی جنگها و دعواها فیزیکی بود... میرفتی توی رینگ و عصبانیتت رو با مشت نشون میدادی و هرچند خونآلود و تیکه پاره، ولی یا مغلوب میشدی یا پیروز!