از اینکه بعضی اوقات میفهمم اخلاقام شبیه باباست وحشت میکنم! داشتن شباهت به مردی که سال‌های خوب زندگی من رو نابود کرده، اکثر اوقات ازش نفرت داشتم و سلامت روح و روان من رو ازم گرفته، شبیه اینه که همیشه یه بابا درون خودم باهام زندگی می‌کنه و راه خلاصی ازش نیست... یک کابوس زجرآور دائمی!

بعد وقتی به زندگی مامان و بابا نگاه میکنم از ازدواج بیزار میشم و فکر اینکه یه روز خودم با زندگی بچه‌ام کاری رو بکنم که بابا با من کرده، مغزم رو تا سر حد انفجار می‌بره!

و همه‌ی این‌ها و خیلی چیزهای دیگه این روزها حالم رو بد می‌کنه!