دوشِ آب گرم نه تنها خماریِ خواب و مسکن‌ها رو از بین نبرد، بلکه دردم رو بیشتر کرد و هنوز بوی خاصی که معمولاً توی این دوره روی موها و پوستم می‌شینه رو میتونم حس کنم!

گاهی با خودم فکر میکنم همه‌ی آدم‌ها توی زندگیشون روزهایی رو پشت سر میگذارن که بهشون ثابت می‌کنه هرچقدر اطرافشون پر از آدم‌های درجه یک زندگیشون باشه، باز هم تنهان! برای من امروز از اون روزها بود... وقتی نصفه شب از درد بیدار شدم، قرص خوردم و کیسه‌ی آب گرم رو به برق زدم، با وجود اینکه ح پشتم رو نوازش میکرد و دلسوزانه میپرسید چه کاری می‌تونه برام انجام بده؟ میدونستم در نهایت تنها کسی که باید درد رو به دوش بکشه یا تمام روز رو با یک بغض گنده توی گلو و حسِ افسردگی و تباهی شدید پشت سر بذاره، فقط خودمم... تک و تنها... مثل خیلی از روزهای وحشتناکِ زندگیم...

هرچند که با گذشت زمان حضور ح مثل خورشیدی که به کوه یخ بتابه، یواش یواش باعث دلگرمیم میشه، اما باز هم روز به روز بیشتر از قبل، حسِ سرد و تاریکِ تنهایی مثل یک درخت توی وجودم قد می‌کشه و ریشه می‌کنه... گاهی سعی میکنم حسم رو توی کلماتم بریزم و با بعضی ها درباره‌اش حرف بزنم، ولی در نهایت شبیه آدم کر و لالی‌ام که سعی می‌کنه با صداهای نامفهومی که از حنجره‌اش خارج میشه، با بقیه ارتباط برقرار کنه...