آنچه فقط خدا میداند
امروز خبر رسید هانی آشتی کرده و برگشته خونهاش. بدون اینکه سند خونهای که به قول خودش حقش بود، به نامش بخوره. خاله "مل" با هیجان و نوعی خوشحالیِ ساختگی میگفت: دیشب م.ج و باباش اومدن خونمون و هانی رو بردن. بابای م.ج رفته دم خونهی محمد بهش گفته نبینم دیگه دور و بر عروس من بپلکی! محمد هم گفته ما رابطمون فقط مثل دوتا همکلاسیه و هانی جای خواهرمه (وقتی این موضوع رو تعریف میکرد لبخند پیروزمندانهای روی لبش بود. توی دلم گفتم از این افتضاح خوشحاله؟ از اینکه طبل رسوایی دخترش پیش خانوادهی شوهر زمین افتاده؟ به اینکه پدرشوهر هانی رفته دم در خونهی دوست پسر عروسش افتخار میکنه؟) خاله ادامه داد: حالا قراره خونه رو هم بعدا به نامش بزنه. کارت حقوقش رو هم گفته از فردا میده دست هانی...
با اینکه ته دلم از این موضوع راضی نبودم، خندیدم و گفتم: خداروشکر. انشالله به سلامتی. خاله با دلسوزی گفت: بالاخره هیچی زندگیِ اول نمیشه. از طلاق که بهتره... حرف 5 سال زندگیه راحت نیست جدا شدن خاله جون. این مدت هم هانی نبوده م.ج فهمیده چه کسی رو از دست داده! و من متعجب از اینکه چطور یک شبه سکه برگشته بود و همهی حرفها معکوس شده بود با آزردگیای که سعی میکردم توی چهرهام مشخص نباشه به حرفهای خاله "مل" گوش میدادم و فکر میکردم: همین خاله نبود که دو شب پیش توی سر و صورتش میزد و دعا میکرد م.ج بمیره و با چشمهای اشکی میگفت: تو این یه ماه یک بار پسرهی کثافت نیومد دم خونه که هانی رو ببره یا حداقل باهاش صحبت کنه. حتی وقتی هانی رو با محمد دیده بود بیغیرت از ماشین پیاده نشده بیاد جلوشون رو بگیره و بگه تو چیکارهای و با زن من چه غلطی میکنی... هر مرد دیگهای بود میومد پسره رو زیر مشت و لگد میگرفت! باباشم که خودش رو کشیده کنار و گفته اینکه میخوان جدا شن یا باهم بمونن دست خودشونه و من هیچ دخالت یا اصراری نمیکنم و باید همهی حقش رو بدن بعد اگه خواستن میذارم برگرده. اصلا باید طلاقش بده وگرنه ال میکنیم و بل میکنیم و...
به هانی فکر میکردم که تا چند شب پیش مصرانه میگفت "صلاح فقط طلاقه" و حالا خونه رو مرتب کرده بود و منتظر شوهرش نشسته بود... خاله ف آهسته درگوشم گفت: به نظرت هدف م.ج از اینکه هانی رو برگردونده چی بوده؟ آخه خودش گفته دوست نداره هانی رو. خودش گفته خانوم خ.خ رو واقعا دوست داشته. این مدت هم که هانی ول کرده بود اومده بود خونه مامانش اون خم به ابرو نیاورده بود و انگار نه انگار. شونهای بالا انداختم و پرسیدم: به نظرت واقعا اون م.ج خسیس حاضر میشه کارت حقوقش رو بده دست هانی؟ خونه رو به نامش میزنه؟ با اطمینان جواب داد: نه بابا مطمئن باش یه مدت بگذره حرفاشو پس میگیره. آدمی که جونش به پولاش وصله حاضر میشه همچین کاری بکنه؟
نه اینکه از سروسامون گرفتن دوبارهی زندگی هانی ناراحت باشم، شاید همونطور که از خدا میخواستیم صلاح زندگی هانی توی برگشتن و جدا نشدنش باشه. ولی همش تو دلم میگم دخترهی احمق تو که میخواستی زرتی برگردی و حرفایی که درباره طلاق میزدی چرت بود، چرا انقدر پیش همه از شوهرت بد تعریف کردی که حالا ما چشم دیدنش رو نداشته باشیم؟