سیب زمینی باشیم یا رازدار؟
بوی بنرهای پلاستیکی سرمون رو به درد آورده بود و از سرما میلرزیدیم. به زحمت سعی میکردم با انگشتهای یخ زده عددهایی که خانوم قلم برام میخوند رو داخل سلولهای مستطیلی اکسل تایپ کنم. فکرهای مختلف خوب و بد توی سرم میچرخید، خانوم قلم بخاطر جمع زدن عددها مکث کرد و من نیم نگاهی به آقای میم.ج که روبروم روی یک صندلی قرمز نشسته بود انداختم، با همون ادای جالب همیشگیش چشمکی زد و گفت "اینم خوب بودا" و فرم استخدامی رو که یه دختر خوشگل چند دقیقه پیش پر کرده بود لوله کرد و وانمود کرد که میخواد بذاره توی جیبش. بهش خندیدم و گفتم سلیقتون هم که عالیه ماشالله! خانوم قلم دوباره خوندن اعداد رو از سر گرفت و من همونطور که سعی میکردم با انگشتهای بیحس از سرما، تایپ کنم، به دختر خالم فکر میکردم که احتمالا توی خونهاش نشسته بود و منتظر بود شوهرش برگرده. شاید هم منتظر نبود و طبق معمول استوریهای اینستاگرام و پستهای فلان بازیگر مشهور و لایو فلان پسر خوشگل رو نگاه میکرد. از فکر اینکه شوهرش چند ساعت پیش جلوی من از دخترای خوشگلی که فرم پرکرده بودن حرف میزد، حس انزجار توی دلم پیچ خورد. با اینکه وقتی با تردید بهم نگاه کرده بود و گفته بود که جلوی شما نمیتونم بگم، بهش گفتم اشکال نداره بابا راحت باش من رازدارم، اما حس میکردم یه سیب زمینی کپک زدهام که وقاحت شوهر دخترخالهی نازنینش رو میبینه و بازم به حرفا و شوخیاش میخنده.
تمام مسیر برگشت از لحظهای که خداحافظی کردیم تا وقتی چادرم رو روی جالباسی اتاقم آویزون میکردم به این فکر میکردم که تصویری که از آدما توی ذهنمون نقش میبنده چقدر راحت و چقدر سریع میتونه عوض شه... آدمای خوب اطرافمون چقدر راحت بعد چند کلمه حرف صمیمی و خودمونی، تبدیل میشن به دیوهای دو سر...
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶ ساعت 23:13 توسط ف.دال
|