من هیچ وقت روابط و دوستی‌های محکمی نداشتم. تمام دوستی هام سطحی و موقتی بودن! بنابراین همیشه کمبود یک دوست صمیمی رو توی زندگیم حس میکنم. این روزها که بیشتر از قبل نیاز به درد و دل کردن، یا به اشتراک گذاری بعضی مسائل رو دارم، این حس بیشتر هم شده... متأسفانه یا خوشبختانه ح هم همینطوره، بعضی وقتا فکر میکنم لازم بود با یک زوج مثل خودمون دوست باشیم که بتونیم تفریحات مهیج تر یا بیشتری داشته باشیم و خودمون رو سرگرم کنیم...

تا یکی دو سال قبل یعنی وقتی من و هانی هردو کمتر درگیر کار بودیم و از همه مهمتر من متأهل نبودم، با هانی زیاد بیرون میرفتیم، بعد از کار می‌رفتیم کافه و حرصمون از دنیا رو خالی میکردیم اما حالا اونقدر فاصله گرفتیم که آخرین بار برای دید و بازدیدهای عید دیدمش... بماند که من وقت آزاد زیادی دارم اما هانی به نظر شلوغ میرسه یا حداقل برای کم کردن رفت آمد اینطور وانمود میکنه که البته بهش حق میدم با توجه به شکستی که توی ازدواجش داشته رفت و آمد با من براش زیاد خوشایند نباشه و دوستی با آدم مجردی مثل خودش رو ترجیح بده... حداقل اینطوری با افرادی حرف میزنه که سطح دغدغه و نگرانی هاشون یکسانه و حرف هم رو میفهمن...

همکارهای دفتر خاکستری همه هم سن و سال خودم هستن تقریبا ولی وقتی باهاشون رفتم بیرون در عرض همون چند دقیقه‌ی اول فهمیدم انقدر فاز و دنیای متفاوتی دارن که نمیشه روشون حساب کرد!