روز سه شنبه، نشسته بودیم رو صندلی سنگی کنار خیابون، جوری که پشتمون به خیابون باشه و رومون به سمت پیاده رو. یه کیسه پر از چیپس و پفک و آبمیوه هم کنارمون. حسابی درگیر چک کردن تلگرامش بود... گفتم هانی میگم خوبه الان بابام بیاد بزنه رو شونه‌ام بگه به به که گفتی میخوای درس بخونی؟ آره؟ خندید گفت الان هرکی این چیپس و پفکارو ببینه میفهمه میخواستیم بریم سینما و دراش بسته بوده...

گرچه مثل همیشه انقدر تیزبین بود که تشخیص داد فلان پرایده که رد شد، یه بار بعنوان اسنپ سوارش کرده ولی بازم حواسش اصلا اونجا نبود... گفت: به نظرت چرا پیام نمیده؟ از صبح خبری ازش نیست. گفتم لابد سر کلاس بوده. دوباره تلگرامش رو چک کرد. حتی تمام مدت پخش فیلم سرش تو گوشیش بود. تا اینکه بالاخره گفت: پیام داده گفته از صبح کلاس بوده بعدشم رفته سرکار. گفته توروخدا یه روز بیاین بریم بیرون باهم. منم گفتم من باهمکلاسیام بیرون نمیرم.

ترم چهارم بود که ترک تحصیل کرد و دیگه نرفت دانشگاه. و حالا بعد دو سال و خورده‌ای دوباره به ضرب و زور معدل دیپلم و با پشتوانه‌ی پول مامانش میرفت یه دانشگاه غیرانتفاعی. از همون دانشگاه‌های بی نام و نشون که شب میخوابی و صبح پامیشی میبینی تو کوچتون افتتاح شده. همین ترم اول کارگاه داشت و از شانسش تو کارگاه با یکی از پسرای ترم آخری صمیمی شده بود. اولش میگفت میخوام فقط تو کارگاه کمکم کنه که نیوفتم این درسو. کارارو بجای من انجام میده و بعد کم کم رسیده بود به اینجا که نگران پیام دادنش بود.

وقتی پیاده میرفتیم سمت ماشین و سعی میکردم راه رفتنم با اون کفشای پاشنه بلند و تنگ شبیه یک پنگوئن عقب مونده نباشه، درباره‌ی بد بودن ازدواج حرف میزد. دائم تکرار میکرد ازدواج خیلی بده! فکر کن اگه من مجرد بودم میتونستم با این پسره برم بیرون و خرش کنم... و یکی دوبار تاکید کرد که گرچه پسره قیافه نداره ولی 206 داره!

ازش پرسیدم: تو دانشگاه حلقتو دستت نمیکنی؟ گفت نه بابا من هیچ وقت دستم نیست حلقه‌ام. گفتم: ولی هانی زیاد بهش رو نده. فقط در همین حد باهاش خوب باش که کارای کارگاهتو انجام بده. یه مدت بگذره موردای بهتر از اینم پیدا میشن... خودم نمیدونم هدفم از این حرف نصیحت بود یا تشویق! از آخرین جمله‌ام پشیمون شدم.

روزهای قبل، اون شب و روزهای بعدش برام گزارش لحظه به لحظه از حرفای پسره میفرستاد. یه بار پیام میداد حالشو گرفتم! گفته میخوام احساسمون دو طرفه باشه ولی من گفتم هیچ حسی بهتون ندارم. میگفت پسره‌ خوله‌ها... فرداش پیام میداد که میخوام بعد عید یه بار باهاش برم کافه. مهربونه. دوسش دارم. و من هم هربار بسته به حال و حوصله‌ام یه جور واکنش نشون میدادم. یه بار میگفتم آره بابا خوله جوابشو نده! تازه یه سال هم از تو کوچیکتره! یه بار میگفتم آره برو ولی برو یه جای دنج که آشنا ماشناها نبیننتون... اما چیزی که ثابت بود و تغییری نمیکرد این بود که هر بار چهره‌ی آقای میم.ج شوهر هانی، میومد جلوی چشمم و خاطرات بحث‌ها و ماجراهایی که همش بخاطر پیام دادن یه دختر 30 ساله به آقای میم.ج بود. اینکه هانی میگفت دختره براش آهنگ‌های عاشقانه میفرسته! میگفت چرا به دختره نمیگه بهم پیام نده من متاهلم زنم خوشش نمیاد؟ و بعد یادم میومد که همین دیشب هانی گفته بود پسره براش فلان آهنگ رو فرستاده... چهره‌ی هانی یادم میومد وقتی میگفت من حلقه دستم نمیکنم... و صحنه‌ی روزی که آقای میم.ج حلقه‌ی نقره‌اش رو قل میداد روی میز و باهاش بازی میکرد...

گاهی ته دلم به هانی حق میدم. شاید حضور آقای میم.ج اونقدر برای همسرش دلگرم کننده و کافی نبوده که گه گداری هانی میلغزه و درگیر احساسات احمقانه میشه و معمولا حلقه‌اش رو دستش نمیکنه و نمیگه متاهله... و گاهی به آقای میم.ج حق میدم که شاید هانی اونقدر براش خوب و جذاب نبوده که جواب پیامای فلان دختر یا فلان همکار خانومش رو میده و هیچ وقت بهشون نمیگه من متاهلم! لطفا بهم پیام ندین!

میدونید گاهی فکر میکنم ازدواج شاید واقعا بده... همونقدری که هانی میگه، همون اندازه‌ای که خاله ف میگه و به همون شدتی که خاله میم.ژ تاکید داره و به همون سختی که بعضی از دوست‌هام تعریف میکنن و به همون منفوری پیام‌های کانال مشاوره، که پر از بدبختی و خیانت و غم و غصه‌اس...

و گاهی فکر میکنم خوب و بد بودن ازدواج شاید آخرش برگرده به خودمون. به عقایدمون و به کارهامون.