دالی رو پارک کردم تو یکی از کوچه‌ها و پیاده تا دور میدون رفتم. می‌دونستم همون نزدیکاست و چند دقیقه دیگه میرسه، دلم نخواست دالی رو ببینه. خواستم برم از سوپر مارکت کوچیک دور میدون یه چیپس بگیرم که باهم بخوریم، وقتی از خیابون رد می‌شدم چشمم افتاد به پسر جوون معلولی که کنار مغازه نشسته بود. با یه پیراهن صورتی، شیک و مرتب. حس بدیه وقتی داری یه اشتباهی رو مرتکب میشی، کسایی رو ببینی که مشکل دارن و بعد با خودت بگی: خاک تو سرت! بهت سلامتی داده که این غلطارو بکنی؟

فکر کردم صاحب مغازه‌اس دو دل بودم که برم داخل یا راهمو کج کنم و بیخیال شم تا مجبور نباشه بلند شه و استراحتش بهم بخوره. اما وقتی دقت کردم مرد نسبتا جوون عینکی رو پشت دخل دیدم که تا کمر خم شد بود تو روزنامه و احتمالا بین خطوط صفحه‌ی اقتصاد گیر کرده بود! انقدر غرق صفحه‌های گنده‌‌ی روزنامه‌اش بود که وقتی سلام کردم و دنبال چیپس ساده میگشتم خیلی کوتاه و آروم جواب داد و حتی سرش رو بلند نکرد!

خریدامو گذاشتم روبروش و منتظر موندم تا حساب کنه. گفت: احسنت به حجاب و پوشش شما! خدا حفظتون کنه واقعا تو این دوره خانومایی مثل شما کم پیدا میشه. نسبت به کسایی که با سر و وضع عجیب از اینجا رد میشن ... کارت رو تو دستگاه کشید و ادامه‌ی جملشو خورد. ذوق مرگ بودم و ازش تشکر کردم. با یه نیم نگاه ببین چه تقدیری ازم کرد! فکر کن چی میشه اگه قرار باشه هر دختر باحجابی که میره تو یه مغازه اینجوری ازش تعریف و تمجید بشه، بجای اینکه با تمسخر و حقارت بهش نگاه کنن ...

اما خب وقتی پامو از مغازه گذاشتم بیرون، پاکت آبی چیپس ساده، داشت با تمسخر و حقارت بهم نگاه میکرد! انگار بهم میگفت: مرد عینکی خوش خیال نمی‌دونه این خانوم با حجاب چند دقیقه دیگه با یکی از دوستای مذکرش قرار ملاقات داره! تازه اونم به صرف یه چیپس ساده و دوتا شکلات!