نزدیک چهل روزه درست و حسابی با دانی حرف نزدم. درست و حسابی به وبلاگ کوچولوی خلوتم سر نزدم. درست و حسابی مغزمو از کلمه‌های بهم ریخته و خاطره‌ها و ماجراهای اطرافم خالی نکردم. نزدیک چهل روزه پرم از حرفای نگفته‌ای که وقت واسه گفتنش نیست. حس‌های مبهمی که انرژی واسه ابرازش نیست و دغدغه‌های ریز و درشتی که حوصله برای حل کردنش نیست...

نزدیک چهل روزه حسرت خواب بدون فکر و خیال مونده رو دلم. استرس درس و امتحان و پروژه دست از سرم نمی‌داره. و دارم زیر بار کارهای عقب مونده خفه می‌شم!

در واقع چهل و پنج روزه که شاغل شدم و وقتی فهمیدم حقوقم اونقدرا که فکر می‌کردم جالب نیست نه جرئت اعتراض داشتم نه نای عقب کشیدن. حس می‌کنم نه راه پس دارم نه راه پیش. از طرفی نمی‌تونم انصراف بدم و دیگه نرم چون حس میکنم تمام تلاش‌های این مدتم هیچ و پوچ میشه و عذاب وجدان بخاطر زمانی که از دست دادم برای همیشه می‌مونه روی دلم. از طرفی هم دائم با خودم می‌گم بخاطر چندرغاز داری با خودت با چیکار میکنی؟ از یه طرف هم با خودم فکر می‌کنم کجا کار به این آسونی پیدا میشه؟ با محیط خوب؟ و البته برای یک دختر بدون سابقه و رزومه و یکم هم بی‌سیاست و ساده مثل من؟