درخت آن سوی چهارراه
اون روز بیحوصلهتر از همیشه بیدار شدم. حتی سعی کردم از خونه تا ایستگاه اتوبوس چشمامو بسته نگه دارم! وقتی به تابستون مزخرفم لعنت میفرستادم، چشمم افتاد به یه خانوم با مانتو شلوار صورتی و شال و کیف و کفش سفید. از چین و چروک صورت و دستاش خیلی راحت میشد فهمید حداقل 65 سالشه! داشتم لباسای رنگی و شادشو با لباسای سیاه و تیرهی خودم مقایسه میکردم که با دستش درخت اون طرف چهارراه رو نشون داد و گفت: به نظرت اون درخت فوق العاده نیست؟ هرروز که گلای قرمز و برگای سبزشو میبینم روحم تازه میشه! بعد به لولهی کوچیکی که مثل یه فواورهی خراب به زحمت سعی میکرد بلوار رو آبیاری کنه نگاه کرد و گفت این صدای آب هم یه جوریه که آدم فکر میکنه اینجا یه رودخونه کوچیک هست.
من روزی چهار بار یا شاید بیشتر از جلوی اون درخت رد میشدم یا روبروش منتظر اتوبوس میموندم ولی نمیدیدمش! نمیفهمیدم یه درخت چه جوری میتونه روح اون زن رو تازه کنه یا اون لولهی مضحک اول بلوار کجاش شبیه روده... من فقط به چین و چروک صورتش زل زده بودم و بغض گندمو قورت میدادم. آخه اون من رو یاد مامانبزرگ مینداخت! لباس صورتی حتما خیلی به مامان بزرگ میومد.
حالا هرروز که چشمم به اون درخت و لوله میوفته، روحم به درد میاد، مامان بزرگ رو تو لباس صورتی تصور میکنم که یه روز صبح میاد تو ایستگاه و بهم میگه: اون درخت چقدر فوقالعاده است!
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ ساعت 11:58 توسط ف.دال
|