من آبستن دردهای زنانهام
درد مثل یه نوزاد مریض، تو گوشم جیغ میکشه. انگار جنین هیولا مانندی داخل رحمم پیچ میخوره و خیلی دلش میخواد به دنیا بیاد ولی نمیتونه! بنابراین وقتی تقلا میکنه و مشتای گره کردهاش رو میکوبه به شکمم، دلم میخواد سر همه داد بزنم! همه حتی خودم! خیلی وقتا به خودم اجازه میدم داد بزنم اما بعدش بجای اینکه خالی بشم از حرف و درد و غصه، انگار بیشتر تو مرداب و لجن فرو میرم. حرفای نگفتهام دو برابر میشه و غصههام هزار برابر.
بعد مثل همون جنینی که از بیرون اومدن نا امید شده، زانوهامو بغل میگیرم و بغض میکنم. خیلی وقتا به خودم اجازه میدم اشک بریزم اما بعدش بجای اینکه سبک بشم از گلولهی نفرتی که راه گلومو گرفته یا بتونم نفس راحتی بکشم، بیشتر احساس خفگی میکنم.
و این دردیه که همهی ما دخترا هربار میکشیم، این نوزاد هیولایی تو شکم همهی ما دخترا هر بار پیچ میخوره و از متولد شدن نا امید میشه... این حس سردرگمی و بیچارگی هر بار دستاشو حلقه میکنه دور گردن ما دخترا و تو گوشمون میگه: تحمل کن چون تو دختری اگه این درد رو نداشته باشی مریضی!
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ ساعت 23:16 توسط ف.دال
|