راه رفتن روی بند خیال
یادمه تا وقتی 12 یا 13 ساله شدم میتونستم خیال کنم یه آدم دیگهام که تو زمان و مکان دیگهای به دنیا اومدم. قیافهی متفاوت، اسم متفاوت، خانوادهی متفاوت، زندگی متفاوت... اما یکی از همون روزا بهم گفتن دست بردار از این خیالات و توهماتت، دیگه بزرگ شدی. معقول و منطقی باش! خانوم باش. واقع بین باش. خلاصه رویاهامو ازم گرفتن و پرتم کردن تو دنیای واقعی و پر از وحشت و درهای بسته. خیالِ شاهزاده خانوم بودن و زندگی تو ونیز و موهای طلایی بلند و چشمای آبی و... تبدیل شد به رویای یه مامان خوب بودن، تصور کردن شوهر آینده، چه جوری دزدکی از مرزها رد شدن برای رسیدن به ونیز، پیدا کردن یه شغل خوب و درآمد خوب و...
همهی اون خیالات خوب و دلنشینی که مهم نبود محال و غیرممکنه یا شدنی، جاشو داد به فکرای پر استرس و رویاهایی که همش باید دنبال یه راه منطقی باشی واسه عملی شدنش. آخه آدم معقول که نباید رویاهای محال داشته باشه!
کم کم بهم گفتن دختر بودن همچین نیست که واسه خودت هرکاری دلت خواست بکنی. باید آسه بری آسه بیای. بجای نشستن لب پنجره و فکر کردن به موهای طلایی و چشمای آبی باید فکر ناهار و شام خانواده باشی و... هزارتا اما و اگر و باید و نباید دیگه...
اما من میگم نذارین رویاهاتونو بگیرن و پرتتون کنن تو این دنیایی که هیچ خیال روشن و دلنشینی توش دووم نمیاره. نذارین بهتون بگن منطقی و مقعول بودن یعنی دورانداختن دلخوشیها و فراموش کردن آرزوها و خیالات.