هواشناسی به سبک من
دم دمای ظهر واسه وقت کشی زدم بیرون و چند دقیقهای تو کوچههای نزدیک دفتر سفید قدم زدم. بین خودمون بمونه ته ذهنم امیدوار بودم مغازهی سر نبش باز باشه. ولی خب مشخص بود کرکرههای سفیدش از صبح تکون نخورده. قدم زدن تو کوچهها جز اینکه حس یه ولگرد علاف رو بهم بده هیچ فایدهی دیگهای نداشت. هنوزم آسمون خاکستری و خنک بود.
ساعت یه ربع به چهار وقتی پامو از اون ساختمون خاکستری شش طبقه گذاشتم بیرون و در فرفروژهی سفید رو بستم باد محکم پیچید زیر چادرم و گرد و خاک معلق تو هوا باعث شد چشامو ریز کنم. با خودم فکر کردم هیچ هوایی مثل این نمیتونه هم بینهایت غمگین و مزخرف باشه هم قشنگ و باحال! وقتی از کوچهی همیشگی رد میشدم تا برسم به دالی ذهنم خالی از هر فکری بود. حس میکردم انقدر سبکم که باد میتونه منو با خودش ببره به محلهی قدیممون... همون پارک قدیمی با شمشادهای بلند و تابلوی دبستان و همون حال و هوای هفت هشت سالگی. خیابونها خلوت بود و بجای عابر پیاده برگهای خشک دست تو دست باد از خیابون رد میشدن! با این تفاوت که کسی براشون توقف نمیکرد. تو دلم گفتم خدایا میشه همیشه اندازهی امروز خالی از فکر و خیال باشم؟ خالی از همه چی؟ خالی از حسهای خوب و بد؟ مثل همین برگای خشکی که کف خیابون سر میخورن این ور و اون ور؟