برای رسیدن به دو میدون بالاتر سوار اتوبوسی میشم که میدونم یه ربع الکی خیابونارو دور میزنه و کلی پیچ میخوره تا برسه! نمیدونم چرا ولی همیشه این تمایل به کِش دادن تو همه‌ی کارام بوده و هست. بخصوص موقع مواجه شدن با حقیقت و تغییر... انقدر ازش فرار میکنم تا آخر یه جا مجبور میشم قبولش کنم و باهاش کنار بیام.

این روزا خیلی کسل کننده‌اس. دیگه دیدن خرسِ مهربونِ سیبیلویی که صبح‌ها به مجض رسیدنش سعی میکنه با نشاط بپرسه: "از زندگی راضی هستین؟" هم شادم نمیکنه!

امروز کار ادیت عکس پرسنل فلان شرکت رو سپردن به من. در مجموع بیستا عکس بود که فقط باید اندازه‌هاشونو تغییر میدادم. اما منِ مریض ده دقیقه میخ میشدم رو هر عکس و سعی میکردم صداشو تصور کنم یا از روی چهره‌اش خصوصیات اخلاقیش رو حدس بزنم... به هر حال خوشحالم که مدیرعامل بدخُلقشون متوجه این بیماری روانشناسانه‌ی من نشد.