الان که دارم تایپ میکنم هر دو ثانیه باید پشت سرمو نگاه کنم!

یادمه یه کتاب خوندم به اسم "داستان‌های واقعی از جن" داشتم دنبال عکس کتاب میگشتم که اینجا بذارمش اما عکسایی دیدم که کلا نابودم کرد.

یکی از داستاناش درباره‌ی این بود که یه جن از یه دختره خوشش میاد و ... خلاصه دختره روز به روز ضعیف میشه و آخرش میفهمن که بعله! خانوم حامله‌اس... از همون جن مذکور! و نهایتا طایفه‌ی همسرش میان و میبرنش و ...

همه‌ی اینارو گفتم به این خاطر که این روزا وقتی از خواب بیدار میشم حس خستگی و کوفتگی و بی‌حسی بدنم غیر قابل توصیفه. نگرانم!