شریعتی امروز برام کیک گرفت، آهنگ تولدت مبارک گذاشت، رقص چاقو رفت و همه رو دور هم جمع کرد... با اینکه توی دفتر خاکستری در واقع از محبت آدم‌های سیاه و سفیدی که باهاشون کار میکنم خوشحالم، اما ته دلم آشوبه چون گویا بابا از من بخاطر اینکه اونقدر که باید و شاید بابت هدیه‌ی ۳۰۰ تومنیش تشکر نکردم و جلوش خم و راست نشدم و دستش رو نبوسیدم، ناراحته و طبق معمول جنگ بزرگی راه انداخته که مامان از شدت خشم نتونسته خودش رو کنترل کنه تا برسم خونه و ظهر پیام داده: "الهی خبر مرگت بیاد که به خاطر توقعات تو زندگی من سیاه شده،یادت رفته بابا همین هفته پیش برات تلویزیون خریده؟"

نمی‌فهمم چرا بابت جهیزیه‌ای که برام میخرن باید منتی روی سرم باشه، اون هم درحالی که این ازدواج به اصرار یا خواست من نبوده... من برای ازدواج برده‌ی مطیع دستورات بابا بودم تا مجبور نباشم وقتی از خونه‌اش رفتم باز هم سرکوفت‌هاش رو بشنوم... اما انگار این قضیه تمومی نداره و بابا با هر بهانه‌ای، حتی از راه دور و حتی اگر نبینمش می‌تونه حال خوب رو زهرمارم کنه...

قصد دارم بعد از کار برم پارک مرکزی کنار رودخونه بشینم یکی دو نخ سیگار بکشم و نفرتم از بابا رو دود کنم‌‌‌‌...