ماراتونِ نوشتن
دفتر خاکستری این روزها خلوتتر از همیشهست، روباه، مدیر مجموعه که مردی سرخوش، شاد، پرتحرک و بیپروا بود، تبدیل شده به موجودی مریض، فکری و گاهاً بیحوصله که بخاطر مشکلات ریز و درشتی که با مدیر بالادستش داره، دنبال کار دیگهای میگرده و این یعنی در عرض یکی دوماه آینده من باید با مدیر جدیدی که به جای روباه میاد کار کنم...
حجم کارم اونقدر کم شده که نمیدونم تایمم رو چطور بگذرونم... اکثر اوقات به این ساعت از روز که میرسم با خودم فکر میکنم اگر هنوز شور و اشتیاق قبل برای نوشتن رو داشتم قطعاً از تک تک این لحظات برای ثبت همهی حسهایی که دور سرم یا توی دلم چرخ میزنن، استفاده میکردم... اما جوری که انگار طلسم شده باشم، مغزم قفل شده... باید چند روزی خودم رو وادار کنم تا کلمات رو هرچند دست و پا شکسته کنار هم بچینم بلکه دوباره یادم بیاد چطور با نوشتن خودم رو از این حجم وحشتناک افکار و احساسات رها میکردم...