هزینه هایی برای ساختن یک زندگی
جوری که انگار این روزها طالع نحسی گریبانگیر همهی کارکنان دفترخاکستری شده باشه، همه به نوعی گرفتار زندگیهامون شدیم... نوزادِ تازه متولد شدهی روباه مریضه، خاله ریزه تصادف پردردسر و پرخسارتی کرده، گربه نره هرروز یه بیماری جدید میگیره، شریعتی دزد به ماشینش زده و من... سبک جدید زندگیِ نسبتا مستقلم کنار ح من رو پژمرده، افسرده و طوری خسته و داغون کرده که به سختی میتونم روی کارم تمرکز کنم...
آنقدر آسیب پذیر و رنجور شدم که دوریِ والدینم که نه تنها زیاد نمیدیدمشون بلکه رابطهی خوبی هم باهم نداشتیم، طوری باعث دلتنگیم شده که دیشب مثل یک دختربچهی دوساله، جلوی ح بغض کردم و صراحتا گفتم: "مامانمو میخوام!" وقتی ح بغلم کرد، جایی ته دلم میدونستم که دروغ گفتم! دلم برای مامان یا بابا تنگ نشده بود... ترسیده بودم... با وجود کمکهای بیوقفهی ح، حس میکنم بارِ زندگیِ مستقل بعنوان یک زن توی یک خونه، روی دوشم زیادی سنگینه... و این اضطراب و مشغلهی ذهنی جوری من رو بهم ریخته که نمیتونم احساساتم رو کنترل کنم...
اما درنهایت، با وجود این ترسهای جدیدی که تجربه میکنم، با وجود چالشهایی که هرروز از گوشه و کنار زندگیِ متأهلی سبز میشن، با وجود پیامهای دلسردکننده یا توصیههایی که برای طلاق بهم میشه و با وجود اینکه گاهی حس میکنم ح آنقدر از من دور و با من متفاوته که انگار از سیاره دیگهای اومده، با همهی اینها هنوز بودن در کنار ح برام شیرین و دلچسبه... هنوز ح در نظر من مردیه که میتونم و میخوام تلاش کنم زندگیِ آرومی رو باهاش بسازم و اینکه میبینم اون هم به شیوه و اندازهی خودش برای این ساختن تلاش میکنه برام باعث دلگرمی و امیده...