قرارِ ملاقات خانم‌های دفترخاکستری اوایل شب و در کافه‌ی پسرعموی یکی از دخترها بود...

وقتی از ح خداحافظی کردم جایی ته ذهنم میدونستم وقت گذروندن با ح بیشتر از نشستن پای حرف‌های خاله‌زنکیِ همکارها بهم میچسبه، با این حال با خودم فکر کردم: "این‌ها بهایی هست که برای گذرانِ زندگیِ اجتماعی میپردازیم!"

از پله‌های کافه که پایین میرفتم جو طوری پله به پله سنگین‌تر می‌شد که قلبم به تپش افتاده بود... پیشخوان طویلِ ورودی، مبل‌های راحتیِ چرمی سیاه رنگی که دور یکی دو تا میز وسطِ سالن چیده شده بود، نیمکت‌های دو یا چهارنفره‌ای که در دو طرف سالن روبروی هم قرار گرفته بود، نورپردازی‌های بنفش و صورتی و آبی، دم و دستگاهِ نوازندگی دی جی و چهره‌های عملی یا ورزشکاری و خوش لباس غرق در انواع عطرها و ادکلن‌های شیک‌... همه روی هم رفته آدم رو یاد بارها و دیسکوهای فیلم‌های خارجی می‌انداخت...

جزمین، آلیس و دو دختری که تازه استخدام شده بودن روی مبل‌های وسط سالن دور هم نشسته بودن، شال‌هاشون روی شونه‌هاشون افتاده بود و روی میز سه چهار بسته سیگار رها شده بود... وقتی احوال پرسی میکردم طوری استرس داشتم که صداهای اطراف برام گنگ بود... جوری دستام یخ زده بود و نامحسوس می‌لرزید که انگار نه با یکی، بلکه با چندتا پسر قرار داشتم!

صدای موزیک به قدری بلند بود که حرف‌های همو به سختی میشنیدیم و بیشتر لب خونی میکردیم... به جز من و آلیس، سه دخترِ دیگه بینی‌هاشون عملی بود، بنابراین بحث با معرفی دکترهای زیباییِ شهر، هزینه و عوارض عمل و... شروع شد... و در نهایت رسید به زندگیِ شخصیِ هر نفر...

من گفتم سنتی ازدواج کردم و فعلا راضی‌ام، جزمین بعد از یک ماه دوستی، با دوست پسرش ازدواج و یک سال بعد طلاق گرفته بود، دوست پسر آلیس اومده بود خواستگاریش و آلیس بخاطر ترسش از ازدواج نمیدونست چیکار کنه، مینی موس که از بقیه‌ی ما بزرگتر و حدودا ۳۳ ساله‌اس، چهره‌ی سبزه اما زیبا و بانمک داره و رفتارش ترکیبی از ناز و وقاره، نه تو رابطه بود و نه قصد ازدواج داشت... و کوچیکترین فرد جمع، فیونا، سبزه، تپل و شدیدا بی قید و بند حدودا ۲۳ ساله که رفتاری پر از قر و ناز و سبک‌بالانه داره، می‌گفت ۱۹ سالگی با اصرار خانواده‌اش رو راضی کرده که با دوست پسرش ازدواج کنه، سه سال متأهل بوده و بعد جدا شده و بعد کودکانه همه‌ی روابط بعدیش رو تک به تک تعریف کرد...

آخر شب با دلی پر از زندگی، برگشتم تو ماشین کنار ح نشستم و درحالیکه فاز بدی که گرفته بودم رو هضم میکردم، با خودم فکر کردم چرا آدم‌ها انقدر پوچ شدن؟