امروز انگار به تمام اجزای بدنم وزنه‌های کوچیک اما سنگین وصل شده و هر وقت به خودم میام میبینم همه‌ی عضلاتم رو منقبض کردم! طوری کلافه‌ام و بغض دارم که فضای دفترخاکستری نفسم رو تنگ میکنه، دلم میخواد سقفی بالای سرم نباشه و کسی تا کیلومترها اطرافم وجود نداشته باشه تا بتونم بلند بلند گریه کنم‌‌‌‌...

روباه به طرز خیلی غیرمنتظره اما حساب شده‌ای ارتقاء شغلی گرفته و حالا اوضاع دفتر از همیشه بهم ریخته‌تر، پرتنش‌تر و غیرقابل تحمل‌تر شده...

این روزها دور بودن ح خیلی به چشمم میاد و قلبم رو به درد میاره، فکر اینکه این چه ازدواجی بود که تنهاتر، شکننده‌تر و حساس‌ترم کرده از ذهنم بیرون نمیره...