صدایی که به آسمون نمیرسه
خودمو به جای اون تصور میکنم. مادر یه دختر بددهن و عصبی که نمیشه حتی یک کلمه باهاش حرف زد. مادر یک پسر لجباز و خودخواه و بچه ننه که با وجود همهی محبتها و مهربونیهایی که در حقش میشه بازم همیشه طلبکاره! و از همه بدتر همسر یک مرد غرغرو، همیشه عصبانی و بدعنق که کاری جز بهانهگیری نداره، و روز به روز شاکیتر و کمحوصلهتر و غیرقابل تحملتر میشه... خودم رو جای اون تصور میکنم که مجبورم غرغرهای شوهرم رو هرروز و روزی هزار بار تحمل کنم! شکایتهاش از حبابهای رو فنجون چای، سالاد قبل غذا، گم شدن قبضهای دوسال پیش، تنگ بودن فاق شلوار، بیمزه بودن غذا، تموم شدن شامپو و... خودم رو جای اون تصور میکنم که بیاحترامیهای دختر جوونم رو تحمل میکنم. که صدای داد زدنهای بچههامو تحمل میکنم. که این زندگی نکبتِ بدونِ آرامشِ همیشه طوفانیِ لجن رو هرروز تحمل میکنم و بازم خدا رو صدا میزنم! نه من نمیتونم جای اون باشم چون یک بار، دوبار، ده بار شاید بگم خدا خدا ولی بعدش احتمالا یه روز از اینکه چرا صدام شنیده نمیشه، از اینکه چرا از این همه التماس جوابی نمیگیرم برای همیشه خسته و ناامید میشم! اما اون هنوز خسته نشده... سالهاست جهنم رو تحمل میکنه و از صدا زدن خدای خودش خسته نمیشه.