ای حال نامعلوم ...
یک شب هایی هم هست که از شدت کلافگی و تنهایی احساس خفگی میکنی و با هیچ کس نمیتونی درباره ی احساست حرف بزنی! این شبا مث شب اول قبره !
اگه بابا امسال هم مث همه ی سال های قبل پیشمون بود،صب میرفتیم هیئت هارو نگاه میکردیم، بعد غذای نذری میخوردیم ، شب میرفتیم مهدیه عزاداری، شمع روشن میکردیم و ...
ولی رفته پیش ننه ی گ.و.ه.ش!
باورم نمیشه که انقدر آدم بدی شدم! توفیق پیدا نکردم حتی برم مسجد عزاداری!
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۵ ساعت 0:31 توسط ف.دال
|