از وقتی یادمه ...

به جز وقتایی که برام لالایی میخوند.

یا پشتمو میخاروند که خوابم ببره.

یا بهم میگفت « مادر بشی الهی» ...

از اون سال های طلاییِ بچگی به بعد،

دیگه باهام خوب و مهربون نبود! 

انگار با تولد من یه چیزی رو ازدست داده...

در حالت عادی که حالش خوبه،

حرف میزنم، جواب نمیده ...

لحنش سرده ... سرِ هر موضوعِ جزئی نفرین میکنه!

چه نفرینایی ...!

الان هم دیگه واویلا! 

بخاطرِ مریضیِ مامان بزرگ پاش رو پوستِ خربزه اس!

البته فقط با من . فقط منِ همیشه بدِ گناه کار!

گفتنش درست نیست، ولی خدایا اینم شد زندگی؟

ما که از بَدو تولد بد نبودیم؟ حقِ کسیو نخورده بودیم ...

نباید حداقل رو هَم رفته، تو کلِ زندگی...

سه چهار ماهِ خوش میداشتیم ؟

بابا اونجوری ...

که هنوز حرف نزده عصبی میشه ...

که هنوز خیلی خوب یادمه از همون بچگی تا الان، چه جوری یه روزِ خوش نذاشته برام....

همش ترس و دلهره ... همه ی کارا با استرس و یواشکی!

که مبادا بفهمه و خوشش نیاد و جهنم به پا شه ...

اینم از مامان ...

مهرِ مادری واقعا دروغه ...! ما که ندیدیم

انگار دشمنشم ... خونِ باباشو ریختم

ارثِ باباشو بالا کشیدم ...

اغراق نیست اگر بگم یه بار یه دستِ نوازش نکشیده رو سرم.

نخندیده ... محبت نکرده! حتی دعای خیر نکرده .

تو سختی ها و مشکلات یه بار نیومده بگه «خوبی؟»

یه قدم برنداشته برام... ولی انتظار داره دورش بگردم!

سال هایِ خوبِ زندگیمون که گذشت ...

ولی خدایا این انصاف نیست ...

یعنی نباید یه نفر تو زندگیم باشه که مطمئن باشم دوسم داره؟

انقدر تنها؟ 

که از زورِ تنهایی اجازه بدم پسرایِ بی غیرتِ دروغگو بهم محبت کنن ؟

بدونم دروغ میگن ولی به روی خودم نیارم؟

حرف زیاده ... نه گوشِ شنوا هس ...

نه گفتنش فایده ای داره !