دوستش دآرمـــــــ .... مآدرم را میگویم .... صدآیش ، چشم هآیشــــ 

 

دوستش دآرم و به اندازه ی بیست یا شاید پانزده سال .... از او دلگیــــرم !

از او که آغوشش را دریغ کرده است و حتی مهربانی اش را ... و هیچ وقت رد پآیش در تنهآییم نبوده استــ

 

و حالا که در آستآنهــ ی بیست و یک سالگی ایستاده ام و به او می نگرم ، چقدر غریبه است . 

شبیه مآدری که دخترش را شبی سرد به کوچه ای تاریک سپرده بآشد .

بآ اینکه همیشه بود ، از ابتدای کودکیم ... تا امروز ... ولی چقدر خالی ام از محبتشـــ و چقدر پُـــرم از بغضِ نبودنشـــ