کنآرمی و بآور نمیکنم بودنت رآ ....
دوستش دآرمـــــــ .... مآدرم را میگویم .... صدآیش ، چشم هآیشــــ
دوستش دآرم و به اندازه ی بیست یا شاید پانزده سال .... از او دلگیــــرم !
از او که آغوشش را دریغ کرده است و حتی مهربانی اش را ... و هیچ وقت رد پآیش در تنهآییم نبوده استــ
و حالا که در آستآنهــ ی بیست و یک سالگی ایستاده ام و به او می نگرم ، چقدر غریبه است .
شبیه مآدری که دخترش را شبی سرد به کوچه ای تاریک سپرده بآشد .
بآ اینکه همیشه بود ، از ابتدای کودکیم ... تا امروز ... ولی چقدر خالی ام از محبتشـــ و چقدر پُـــرم از بغضِ نبودنشـــ
+ نوشته شده در جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴ ساعت 19:19 توسط ف.دال
|