صد بار اگر توبه شکستی...

دیشب آسمون ابری بود. هوا عالی! سوسک بالداری که تو حیاط مسجد چرخ میزد حال و هوای عرفانی رو خراب کرده بود.

حاج آقا میگفت اینجوری نباشه که امشب بیای بگی غلط کردم و فردا دوباره غلط کنی.

بنابراین حتی نتونستم بگم خدایا غلط کردم! یعنی شرمم شد. مغزم انقد پر از اتفاقات مختلف بود که به سختی می‌تونستم دعاها و آرزوهامو پیدا کنم. یهو یه قطره بارون افتاد رو دستم. یه بار شنیده بودم که وقتی اولین قطره‌های بارون رو حس کنی دعاها و آرزوهات برآورده میشه... داشتم به چی فکر میکردم اون لحظه؟

قرآنی که واسه قرآن به سر داده بودن بهمون رو باز کردم و کلیک

انگار خدا داشت بهم میگفت بس نیس انقدر بی‌راهه رفتی؟ کی میخوای برگردی؟ دیر میشه‌ها...

آسمون من تویی

نشسته بودیم تو حیاط مسجد. کتاب دعا نداشتیم که بشه دونه دونه اون اسمای پر از عشق رو خط ببریم. زل زده بودم به تنها ستاره‌ای که تو آسمون دیده میشد، یواش یواش میومد پایین.

حاج آقاهه داشت میگفت شاید سال بعد نباشیما...چه آدمایی سال پیش تو این شبا کنارمون بودن و حالا نیستن. یاد مامان‌بزرگ افتادم.

سرمو گذاشتم رو شونه‌ی مامان اشکام سر میخورد رو صورتم، اصلا دست خودم نبودااا، حتی نزدیک بود از این گریه‌ی بی‌اختیار خنده‌ام بگیره. تو دلم گفتم خدایا شکرت بعد یاد حرف خاله میم افتادم که میگفت روزای قبل فوت شوهرش همش خداروشکر میکرده. لبمو گاز گرفتم گفتم چرا خفه نمیشی دختر؟ تو آسمون دنبال ستارهه گشتم ولی دیگه اونجا نبود. رفته بود پشت دیوار.

ترس از دست دادن یه نفر، به اندازه‌ی خود اون فاجعه وحشتناکه! زبونم لال! چرا خفه نمیشم واقعا؟

خیلی چیزا هست تو دنیا که نمیشه آرزو کرد

دارم فکر میکنم امشب با چه رویی تورو از خدا بخوام؟

خیلی جسارت و پررویی میخواد که از پله های مسجد برم بالا، قرآن رو بردارم، بذارم رو سرم و ته دلم بگم خدایا میشه این پسره واسه من باشه؟ قول میدم دختر خوبی باشم!

میدونم آخرشم مثل هر سال بغضه میترکه و میگم غلط کردم ولی بازم روم نمیشه تورو آرزو کنم.