دیشب آسمون ابری بود. هوا عالی! سوسک بالداری که تو حیاط مسجد چرخ میزد حال و هوای عرفانی رو خراب کرده بود.

حاج آقا میگفت اینجوری نباشه که امشب بیای بگی غلط کردم و فردا دوباره غلط کنی.

بنابراین حتی نتونستم بگم خدایا غلط کردم! یعنی شرمم شد. مغزم انقد پر از اتفاقات مختلف بود که به سختی می‌تونستم دعاها و آرزوهامو پیدا کنم. یهو یه قطره بارون افتاد رو دستم. یه بار شنیده بودم که وقتی اولین قطره‌های بارون رو حس کنی دعاها و آرزوهات برآورده میشه... داشتم به چی فکر میکردم اون لحظه؟

قرآنی که واسه قرآن به سر داده بودن بهمون رو باز کردم و کلیک

انگار خدا داشت بهم میگفت بس نیس انقدر بی‌راهه رفتی؟ کی میخوای برگردی؟ دیر میشه‌ها...