صد بار اگر توبه شکستی...
دیشب آسمون ابری بود. هوا عالی! سوسک بالداری که تو حیاط مسجد چرخ میزد حال و هوای عرفانی رو خراب کرده بود.
حاج آقا میگفت اینجوری نباشه که امشب بیای بگی غلط کردم و فردا دوباره غلط کنی.
بنابراین حتی نتونستم بگم خدایا غلط کردم! یعنی شرمم شد. مغزم انقد پر از اتفاقات مختلف بود که به سختی میتونستم دعاها و آرزوهامو پیدا کنم. یهو یه قطره بارون افتاد رو دستم. یه بار شنیده بودم که وقتی اولین قطرههای بارون رو حس کنی دعاها و آرزوهات برآورده میشه... داشتم به چی فکر میکردم اون لحظه؟
قرآنی که واسه قرآن به سر داده بودن بهمون رو باز کردم و کلیک.
انگار خدا داشت بهم میگفت بس نیس انقدر بیراهه رفتی؟ کی میخوای برگردی؟ دیر میشهها...
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۶ ساعت 18:17 توسط ف.دال
|