آنچه مادرم به من نیاموخت
از همان کودکی به جای لالایی برام قصههای واقعی از دنیای بیرحم گفت، بزرگتر که شدم بجای نخ و سوزن، کتاب دستم داد، مادرم دائم هراسان و نگران گوشزد کرد که دخترجان یادت باشد مردها گرگند، زنان بره! مردها طوفان و گردباد و سیلابند و زنان نونهالهای سست و بیریشه که با اشارهای میشکنند! دخترجان یادت باشد ساده دل ندهی! مردها را نمیشود از چشمهایشان شناخت... دخترجان خام و عاشق صدای بم و بازوهای ستبر و قد بلند فلانی نشوی و گرنه تمام زندگی را باختهای! مادرم هرگز به من یاد نداد چطور یک مرد را دوست داشته باشم. چطور معشوقهی یک مرد باشم. چطور عاشق باشم اما شکست خورده نه... احساساتی باشم اما احمق نه...
مادرم مهربان بود اما به من یاد نداد قوی باشم. یاد بگیرم تنهایی که عیب نیست، مردها که ترس ندارند، گرگها که فقط نر نیستند، عشق که فقط صدای بم و قد بلند نیست... نه مادرم، نه هیچ زنی هرگز به من نگفت دوست داشتن گناه نیست، عشق حرام نیست، زنها نونهال سست و بیریشه نیستند که بشکنند، رفتن و تنها شدن آخر قصه نیست...
من اما دختر خوبی نبودم. بزرگتر که شدم یواشکی عاشق شدم اما احساس گناه دست از سرم برنداشت، هیچکس به من نگفته بود یک دختر ترسو با احساس همیشگی عذاب وجدان و گناه هرگز معشوقهی خوبی برای یک مرد نخواهد بود، تنها شدم، شکستم، بیاعتماد شدم، ترسیدم و میان این هزارتوی بیرحم دنیای واقعی گیر افتادم.