اینجا پدر، مادر، برادر و خواهرم بود... اینجا مرد سوار بر اسب سفید آرزوهام بود... اینجا منبع گذشته و آینده ام، ترس و جسارت و غم و شادیِ من بود... اینجا خونه‌ی تک و توک رویاهای تازه و قبرستون هزار هزار رویاهای فراموش شده‌ی من بود... اینجا لونه‌ی امنی برام بود و من جوجه‌ی کوچیکی در انتظار یاد گرفتن پرواز!

این مدت که نبودم فکر کردم بالاخره بعد از اون همه تقلا کردن و جون کندن، پر زدن یاد گرفتم و پرواز کردم و رفتم... اما حالا که دوباره می‌نویسم خوب می‌دونم که تمام این مدت از لونه‌ام پرت شده بودم پایین... حالا دیگه فهمیدم که با این بال‌های بریده نه تنها نمیشه پرواز کرد بلکه به سختی میشه ادامه داد!