اون شب سعی میکردم بدون عینک آدمارو ببینم و برای هرکدومشون یه قصه بسازم: اون یکی برای دوست دخترش سلفی میگیره، اون با زنش دعواش شده، اون دختره طلاق گرفته و افسردهاس و... یا تلاش میکردم حدس بزنم اون خطی که دریا و آسمون رو بهم وصل کرده چند کیلومتر ادامه داره... حتی به این فکر کردم که نقطهی مقابل من اون طرف دریا تو خشکی شاید یه نفر نشسته باشه، شاید ساختمون باشه، شاید برسه به جنگل... خلاصه به هرچیزی فکر میکردم تا ذهنمو از این دنیای مزخرف اطرافم دور کنم.
یهو یکی آکاردئون به دست سر رسید و میخوند:
یه دل میگه برم برم یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم بی تو چه کنم
پیش عشق ای زیبا زیبا خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یاد توام هرجا هر جا ترکت نکنم
سلطان قلب ام تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی با من پیوستی
اکنون اگر از تو دورم به هر جا بر یار دیگر نبتدم دلم را
سرشارم از آرزو و تمنا ای یار زیبا
|سلطان قلبها_عارف|
صداش فوق العاده بود! گرچه تو تمرکز کردن خیلی ناتوانم ولی با هر کلمهای که از دهنش درمیومد، آدمای کنار ساحل محو میشدن و آخراش فقط صدای موج بود و صدای این مرد سیبیلویی که با آهنگش وادارم کرده بود دوباره به همهی غصههای زندگیم فکر کنم!