میرم به این امید که برگردم

براش می‌نویسم: دلم شور میزنه! میترسم برنگردم... اولین بارم نیست که به همچین سفری میرم، ولی این بار نمیدونم چرا انقدر فکرای بد توی سرم میچرخه!

میگم: همین دیشب خواب دیدم رفتم قبرستون! دقیقا شب سه شنبه هم بود. بعدشم کل فک و فامیل رو تو خواب دیدم... 

همینطور که تایپ میکنم، بغض گلومو میگیره. چند بار پلک میزنم که اشکم نریزه.

جواب میده: چون الان من تو زندگیتم دلت نمیذاره از من دوربشی! دلحُره نداشته باش...

نمیدونم به اینکه "دلهره" رو با "ح" نوشته بخندم، یا به اینکه فکر میکنه دوری ازش برام مهمه!

به هرحال هنوز از فکر این سفر دلم آشوبه.

چرخ چرخ عباسی...

تو خیابونای اون شهر نمناک قدم میزدیم تا برسیم به ساحل سنگی. وزن هوای مرطوب رو روی شونه‌هامون حس میکردیم! راهمون رو کج کردیم به سمت یه پارک خلوت و ساکت. یه خروس آهنی زنگ زده گوشه‌ی پارک روی سکوی بتنی دایره‌ای، خیره شده بود به افق. نور خورشید نارنجی شده بود و این یعنی یکی دو ساعت دیگه هوا تاریک می‌شد! باید عجله میکردیم... چشمم افتاد به چرخ و فلک قدیمی و زهوار دررفته‌ای که یه گوشه از پارک خاک میخورد... از همون چرخ و فلکایی بود که وقتی بچه بودیم انقدر اصرار و التماس میکردیم تا آخرش بابا راضی می‌شد پول بده که بریم بچرخیم! مینشستیم تو اتاقکای کوچولوی آهنیش و قیژ قیژ صدا میداد و آهسته و خسته میرفت بالا... نه که برسه به ابرا یا انقدر بره بالا که مامان رو کوچولو ببینیم... ولی خب اون زمان سقف آسمون انگار کوتاه‌تر بود، ما حس میکردیم رسیدیم به ستاره‌ها... بلند بلند شعر میخوندیم و میگفتیم: چرخ چرخ عباسی... خدا منو نندازی! اون زمان دلامون پاک بود، خدا به حرفمون گوش میداد و نمی‌افتادیم... اما حالا حتی همون لحظه که روی آسفالت چسبناک اون شهر قدم برمیداشتم هر ثانیه حس میکردم دارم پرت میشم.

غرق یه مشت خاطره‌ی قدیمی و دلگیر بودم که اون پیرمرد رو کنار چرخ و فلک دیدم. نشسته بود رو لبه‌ی جدول و دود سیگار بهمنی که بین انگشتاش نگه داشته بود انقدر میرفت بالا که میرسید به ستاره‌ها... تو دلم گفتم ببین چقدر بهش میاد صاحب این چرخ و فلکه باشه! همونقدر خسته و پیر... همونقدر پر از خاطره‌های دلگیر!

خیلی کوچیکه دنیا ...

اون شب سعی میکردم بدون عینک آدمارو ببینم و برای هرکدومشون یه قصه بسازم: اون یکی برای دوست دخترش سلفی میگیره، اون با زنش دعواش شده، اون دختره طلاق گرفته و افسرده‌اس و... یا تلاش میکردم حدس بزنم اون خطی که دریا و آسمون رو بهم وصل کرده چند کیلومتر ادامه داره... حتی به این فکر کردم که نقطه‌ی مقابل من اون طرف دریا تو خشکی شاید یه نفر نشسته باشه، شاید ساختمون باشه، شاید برسه به جنگل... خلاصه به هرچیزی فکر میکردم تا ذهنمو از این دنیای مزخرف اطرافم دور کنم.

یهو یکی آکاردئون به دست سر رسید و می‌خوند: 

یه دل میگه برم برم یه دلم میگه نرم نرم

طاقت نداره دلم دلم بی تو چه کنم

پیش عشق ای زیبا زیبا خیلی کوچیکه دنیا دنیا

با یاد توام هرجا هر جا ترکت نکنم

سلطان قلب ام تو هستی تو هستی

دروازه های دلم را شکستی

پیمان یاری به قلبم تو بستی با من پیوستی

اکنون اگر از تو دورم به هر جا بر یار دیگر نبتدم دلم را

سرشارم از آرزو و تمنا ای یار زیبا

|سلطان قلب‌ها_عارف|

صداش فوق العاده بود! گرچه تو تمرکز کردن خیلی ناتوانم ولی با هر کلمه‌ای که از دهنش درمیومد، آدمای کنار ساحل محو میشدن و آخراش فقط صدای موج بود و صدای این مرد سیبیلویی که با آهنگش وادارم کرده بود دوباره به همه‌ی غصه‌های زندگیم فکر کنم!

9

روزهای خیلی بدی رو دارم میگذرونم . بدبختی از زمین و آسمون میباره فعلا و هنوز هم تموم نشده متأسفانه!

هردفعه به این امید میخوابم که وقتی بیدار میشم زندگی روی خوشش رو نشون بده،ولی وقتی چشم باز میکنم همه ی غم ها دوباره در عرض یه ثانیه میاد جلو چشمم.

میگن خوابم زیاد شده. علتش رو نمیدونن و نمیفهمن !